... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

شطحیات یک رساله نویس

«داد» دارم، جیغ!!،  از دست خودم شاکی ام...

دادت را در بیارن فوقش سر در لاک خود فرو می بری و راحت. ولی وقتی دادت را در آوردی!! کجا و به کی می شه پناه برد!؟

-----------------

دلم برای دخترک چشم و گوش بسته ی معصوم آرام پر جنب و جوش نوجوانی ها تنگ شده. هوس کردم یک روز با او بیدار شوم، عینکش را بزنم، بروم حرم، زیارتنامه بخوانم، ناهار بخورم، کمی بخوابم، سراغ کتابهایم بروم، به سفر فکر کنم، به امکانهای جذابی که قطعن وجود دارند بیاندیشم، احساسهای رامم را بیافرینم و خلاصه صراط مستقیم خود را عاشقانه قدم زنم...کاش میشد تکرار شد، کاش.

نظرات 3 + ارسال نظر
جوجه پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 16:57

سلام.
صفا استاد راهنمات چی گفته که دادتو درآورده؟

خوب نمی خونی دیگه!! من موندم چطوری ارشد ادبیات گرفتی و سرویراستار شدی

جوجه جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:17

حالا مثلا اینا شطحیات بودن؟

آره مثلن

نرگس یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:05 http://nbeheshti.persianblog.ir/

عزیزم نظر میذاری ادرس وب لاگتم بذار
میدووووونی که لیلی زیاده
مجنون کمه

چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد