... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

بار و بندیل

این زندگی ما هم عجب داستانی شده؛ اینبار با بار و بندیلم مستقیم از راه آهن رفتم جلسه گروه مطالعات و چه ناهار خوشمزه ای ترتیب دیده بودن بچه ها؛ دستشان درد نکند انصافا. موقع برگشت هم باز با بار و بندیلم یکراست از جلسه گروه رفتم راه آهن. آنوقت این آقایان تازه از راه رسیده تصمیم گرفته اند درس قربه الی الله به ما بدهند  و ایثار و گذشت از جان و مال را بیاموزانندمان...

اگر روزی بی کاری پیدا شد و خواست داستان مرا بنویسد با همه تنفری که از مبارزه پیدا کرده ام، ناراحت نمیشوم مرا مبارز بنامد ولی امیدوارم پای حقوق زنان و مدافع حقوق زن و از این قبیل القاب را به میان نیاورد؛

این سفر برای تولد یک باور رنج بسیار کشیدم، انگار تقدیر ما براین قرار گرفته مدام با سنگ های سخت در افتیم.

این سفر بخاطر حرف زدن برچسب خوردم، طرد شدم، درک نشدم، تشویق نشدم ولی یاد گرفتم بایستم. 

حالا در این غروب آرام  دشت که سفر را مرور می کنم بارانی میشوم، نمیدانم پیرزن داخل کوپه چه فکری در باره ام می کند؛ اما خدا را شکر که اشک را آفرید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد