... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

حیات طبیعی

با دوستان قمی رفته بودم روضه زنانه، با نیم ساعت تاخیر رسیدم خوابگاه؛ انگار کار از کار گذشته بود؛ زینب طبق معمول یک شنبه شب ها که از خانه می آید سر به خواب گذاشته بود و به پادشاه هفتم رسیده بود، این خوابهای بی موقع زینب باعث میشود هر حرکت ریز و درشتی با هزار عذاب وجدان هم اتاقی ها همراه شود هرچند این خواب از آنهاست که با انفجار بمب اتم هم خللی  به آن وارد نمی شود. مینا هم که در دقیقه نود امتحان ترمی به سر می برد چسبیده بود کنج سالن مطالعه و به صفحه سیصد کتاب قانونش رسیده بود. تا ساعت یازده شب همه چی خوب پیش می رفت و هیچ پیام طبیعی و محیطی خاصی یادمان نیانداخته بود که باید چیزی بخوریم. مسواک را که برداشتیم یادمان امد خیلی گرسنه ایم، یخچال را زیر و رو کردیم جز دوتا تخم مرغ، چیزی نیافتیم، دیدیم به زحمتش  نمی ارزد...

گزینه ای غیر از  پنیر و گردو روی میز نمانده بود، خواستیم از خودمان تحویل بگیریم چای یا قهوه ای هم در کنارش اماده کنیم که آب شیرین قطع بود، داشتم منصرف میشدم که مینا بطری اب سرد داخل یخچال را آورد؛ با رسیدن آب به نقطه جوش متوجه تراژدی بعدی شدیم؛  اراده معطوف به طی سی قدم راه تا اون ور سالن برای آوردن یک دستگیره را از کجا و چطور میشود بدست آورد!؟.. شروع کردیم مشت مشت آب سرد روی دسته ی کتری  ریختن  ولی انگار این اقدامات کافی به مقصود نبود، خواستم بگویم بی خیال چایی بیا برویم که چشمم به مسواک دست مینا افتاد....

نوبت به شکستن گردوها که رسید  چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاد، زینب تکانی خورد، گفتم زینب جان!! جان هرکی دوست داری بلند شو ما گرسنه ایم، اصلن خودت هم گرسنه ای هااااااااااا.....

بسم الله گفته در ظرف پنیر را که باز کردیم به اوج تراژدی رسیدیم، من همشه گفته ام خانه داری دو بخش یا لایه دارد؛ بخش پنهان و بخش آشکار. درک «نبود»های موجود در خانه مهمترین بخش خانه داری است که تمرکزی زنانه میخواهد که الحمدلله از آن بی نصیبیم انگار. 

خداروشکر معده هامان هم با این وضعیت خو گرفته اند  و ما با سه چهار لقمه نووووووووون و پنیر و گردو سیر شدیم، ازآن دو لیوان  چایی اش هم به نفع خستگی زینب گذشتیم . حالا بگذریم که فک درد شایعترین پیامد خوردن نون تازه خوابگاه است  چه برسد به نون چند روز مانده آن.

نوبت زینب رسید، می گم زنیب جان اخرش تو می میری ، الان سه هفته است که من می بینم شام میاری ولی نمیخوری، با حالت خواب آلود جوابی داد که همه تاریخ بشریت را به تحسین واداشت؛ گفت آخه  میدونی شام خوردنم سه مشکل داره، یکی اینکه باید شامو ببرم گرم کنم، یکی اونو از آشپزخانه بیارم بخورم و سوم اینکه دوباره ببرمش بشورم.

من و مینا که از شدت درک مشکل زینب مخصوصن مشکل دومش،  وجدانمان بیدار شده بود گفتیم دختر خوب لااقل این سه مشکلت رو یک ربع قبل می گفتی تا هر سه تا را یک جا رفع می گردیم.

----------

پ.ن: حسی به من می گوید جلوه های حیات طبیعی ات را بازگو کن !!!

نظرات 4 + ارسال نظر
آمو یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 16:40

خوش به حال دیوانه ها!

مینا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 22:35

دکتر جان ولی تا تو نیامده بودی خوابگاه من داشتم از گشنگی هلاک می شدم.خدا خیرت دهد.

هم اتاقی هم همون هم اتاقی های قدیم؛ جوجه، زینب حقوق، سیدجان و ... هرجا هستند خدا به سلامت داردشان.
ای بچه ی بد

بنیادی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 16:39 http://bsbonyadi.blog.ir

سلام. من هیچوقت توفیق سکونت در خوابگاه رو نداشتم ولی مدتی در موقعیتهای شغلی ام مسولیت اندیشیدن به برخی از مسایل خوابگاه دختران رو داشتم و متوجه فرصت شگفت انگیز اون برای افزایش مسولیت پذیری و بخصوص شادی دختران شدم!
ولی البته امکانات دانشگاه قم را چشیده ام که گاهی هرچه نگاه میکنی تا چند گیلومتری یک تکه نان خشک نمیابی بگذاری در دهان که از گرسنگی نمیری!!!
ساختمان دورافتاده دانشکده الهیات و....
نمیدانم خوابگاه ها را هم با همین هوش و ذکاوت! مهندسی کرده اند یا خیر؟

راستی وبلاگم را نو کرده ام بانو
خوش باشید و همواره شاد

این ساختمان دور افتاده دانشگده الهیات نگووو که نفسمان را بریده !!

حورا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 23:47

من که تمام عمرم هم یک روز مثل تو نبوده ام...ان قدر هم در خوابگاه نبودم که رفتار غذایی تو روم اثر بذاره... هرچند همسری ام ساعتشو کمی جا به جا کرده ولی اصلش را هرگز نمیتونه تغییر بده.. من تحت هر شرایطی غذا میخورم...به خصوص وقتی میخوام فکر کنم...ندیدی رساله چطور بیست کیلو به وزن من افزود؟!

بیست کیلو!؟؟؟ مای گاد!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد