... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

...

شرحِ

شکنِ

زلفِ
خم‌اندر‌خم جانان

کوته نتوان کرد

که این قصه دراز است


حافظ


نظرات 7 + ارسال نظر
خسروی چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 18:48

سلام و عرض ادب و احترام
امروز یاد شما و تمام دغدغه های ریز و درشت تان افتادم، گفتم سلامی عرض کنم و خسته نباشیدی بگم...

سلام و عرض ادب.
زنده باشید جناب خسروی گرامی
سما کوچولو زنده باد

جوجه یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 00:30

سلام صفا. حالت خوبه؟






سلام جوجه جان. خوبم ...
تو خوبی؟
کی عقدته؟؟؟

علی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 19:17

دوستی توصیه کرد وبلاگ تان را نگاه کنم و بقول ایشان بهره برم. چرا؟ نمی دانم. همان دوست گفت که فلسفه خونده ای پس به انظار فلسفی که دیگران را درگیر کنه حتما اهمیت می دی. بنظرت این عبارت را واقعا یک مرد گفته یا یک زن به دهن یک مرد گذاشته که چنین بگه. عبارت اینه:
تا زن نباشد، نمی توان به«انسان» دل بست. در درسترین حالت، این جمله گفته مردی است که تا اینجای زندگی از زن جز رنج ندیده و نکشیده ولی در همان حال، تنها امیدش برای رهایی و آرامش به یک«زن»است.

نمی دانم این عبارت را زنان ساختند یا مردان ولی با بخشی از اون موافقم؛ در ذهنیت من زن رنگ آفرینش انسانه ، حتی تمام رنگهایی که پیککاسو، شکسپیر، داوینچی، گوته، حافظ، سعدی، مولانا و ... به زندگی انسان بخشیدندهم نمی تواند با رنگ وجود زن برابری کند و البته این به معنای نفی جایگاه مرد نیست!!!
و باید بگم این ربطی به فلسفه نداره، زبان احساس است بیشتر.

علی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 22:13

ممنون. چرا ربطی به فلسفه ندارد؟ مگر فلسفه چکار می کند؟ یعنی کاری به احساس ندارد؟ فرض کنیم گوینده این عبارت مقصودش این است که اگر زن نباشد مرد هستی را به برهوت تبدیل می کند و کره خاکی بدون زن، یعنی مجموعه ای درنده. آنوقت این نگرش واقعا یک نگرش کاملا فیلسوفانه است که معتقده هستی زمینی درست، تنها با زن امکان پذیره و بدون او ناممکنه و در همان حال بیشترین رنج همه مردان از وجود زنه. حال چگونه درستی و خوشبختی را می توان با رنج جمع کرد؟. مگر فلسفه حیرت کردن نیست یعنی جستجو کردن و پرسیدن از آنچه بغرنج و لاینحل بنظر می رسه؟خوب این هم یک بغرنج بزرگه که براستی اگر یکی از زن (یا بقول شما مرد) حذف شود دنیا چه شکلی می شود؟ بگذریم که فلسفه به احساس انسان هم می پردازد. باری اگر منظورتون از فلسفه همان سنت فلسفی-بخصوص که فلسفه اسلامی-باشد که باید بگم احتمالا من اشتباه به این سمت آمده ام که البته بعید میدانم منظورتون این باشد.

البته منظورم پاسخ خودم بود که گفتم ربطی به اندیشه فلسفی ندارد و بیان احساس من است.

در کلام شما این ادعاها یا فروض وجود داشت:
1- «اگر زن نباشد مرد هستی را به برهوت تبدیل می کند»
2- «کره خاکی بدون زن، یعنی مجموعه ای درنده»
3- چینش ایندو مقدمه در ضمن یک استدلال:
«اگر زن نباشد مرد هستی را به برهوت تبدیل می کند»
«کره خاکی بدون زن، یعنی مجموعه ای درنده»
پس : هستی زمینی درست، تنها با زن امکان پذیره و بدون او ناممکنه
4- «بیشترین رنج همه مردان از وجود زنه»
به نظرم :
مورد 1 و 2 نیاز به اثبات دارند و اثباتشان سخته؛ آیا مرد وحشی است و زن قراره رامش کند؟ ایلیاد ادیسه را بخوانید همه اش صحبت از جنگهایی است که بر سر تصاحب زنان شکل گرفتند، با در نظر گرفتن این امر بودن زن چه حسنی می تواند برای کاهش درندگی جهان داشته باشد؟ و ........
در مورد سه هم باید بگم برفرض بپذیریم که ایندو مورد درستند استدلال 3 بنظر قابل پذیرش است.
مورد 4 هم نیاز به اثبات دارد؛ اگر منظور از این مورد این است که میل تصاحب زن، مایه عذاب مردان است معنای این باور در نظر من این است که بیشترین رنج مرد ریشه در «خود» او دارد ؛ «ذات» سیری ناپذیرش و ا زاین حرفها ....

علی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 22:16

یادم رفت بپرسم که گفتی با بخشی از این عبارت موافقی، احتمالا فهمیدم با کدام بخش موافقی ولی نفهمیدم با کدام بخشش ناموافق یا مخالفی. کدام بخش؟

تا این حد که وجود زن لازمه

علی شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 21:17

جالبه. در جایی که(اون مقدماتی که ساختید) باید حیرت کنید، اثبات و استدلال می کنید و در موردی که(بخش موافق و ناموافق کلام) باید اثبات و استدلال کنید، گزاره را از حد و کمیت پذیری خارج می کنید و این کمی عجیب است. بنظرتون آیا اصلا اثبات کردن در جایی که خوشبختی و رنج باهم جمع می شوند امکان پذیر است؟ به نظر من که نه

این دو جا از هم جدا نیستند.

ضمن اینکه متاسفانه در حال حاضر ذهنم بشدت مشغول امری دیگر است؛ و جاده خاکی زدن در چنین وضعیت هایی طبیعی است.

علی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 17:49

بازم جالبتر. البته ممنون از پاسختان که در عین مشغول بودن به امر دیگری، باز همچنان ذهنتان را «باز» می گذارید. ولی شگفتیم را نمی توانم پنهان کنم از گفتن این عبارتتان زیرا(قبلش بگویم شما حق دارید پاسخ ندهید ولی در حین پاسخ دادن به جاده خاکی نباید زد قاعدتا!) به نظرم فلسفیدن اگر درست پیش آمده باشد طبعا با هیچ امر درونی و بیرونی شدید و خفیفی از کارایی نمی افتد و ذهن فلسفی، ذهنی است که بدون مراجعه به کتب می تواند برای خودش و در تنهایی خودش ب«فلسفد». این شکل از اندیشه ورزی، برای دوستدار فلسفه(همان معنای اصلی فلسفه) در هیچ شرایطی از او جدا نمی شود حتی در دم مرگ. به یاد داری که سقراط مقارن نوشیدن شوکران هم می فلسفیدو می اندیشید و این اندیشیدن ذاتی او شده بود. و یارانش نیز چنین بودند و در راسشان افلاطون و هر شاگرد فلسفه ای چون من باید این مقدمه را نیوشای جان کند. معنای فلسفه شاید این است که برخلاف علم و هنر و صنعت که نیاز به مهارت و منبع دارد، نیاز به درونی دارد که پرسش دارد وحیرت زدگی از همین پرسش و حیرت زدگی از هستی ای که اجازه چنین پرسشی می دهد و همین وضع فیلسوفانه متأملانه، همیشه درون او را گرم و گیرا و گلوار نگه می دارد.

جالب است، به نظر، شما بیشتر از گفتگو در پی تحلیل طرف گفتگو هستید.
با دیدگاه شما موافقم که ذهن فلسفی نباید جاده خاکی بزند اما باید در نظر داشت سقراط هم که باشی باید زمان لازم برای پرداختن به یک سوژه ذهنی را داشته باشی .
وانگهی فرق است میان یک وضعیت انضمامی که ذهن فلسفی ِ و لو مشغول، با آن روبرو درگیر می شود با پیشنهاد یک سوژه ی منفرد بیرونی برای بحث که من فاعل اندیشیدن نه شرایط و نه انگیزه درگیر شدن با آن را ندارم!!!
اگر مایل به پیشبرد این موضوع هستید، می شود آنرا موکول به وقتش کرد .
بنده علاقمند به بحث و تاملات فلسفیانه در این وبلاگ هستم اما فعلن فقط برای« رهایی از دانستگی» به اینجا پناه آورده ام؛ چیزی در حد دفترچه خاطرات، تخلیله حساسیت های ذهنی و روحی و هر موضوع درگیر کننده. با نوشتن در اینجا و تحت این شرایط می خواهم اندیشیه سیالِ سیارِ فضولِ بی تابِ وقت نشناس را رام بسازم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد