... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

درک

  • آقای سرهنگ اداره گذرنامه می گفت ساعت یک پاسپورتم آماده می شود. خواستم بگویم اقای سرهنگ من ساعت یک با استاد راهنمایم جلسه دارم  تا بروم ان سر شهر و برگردم اداره شما تعطیل می شود و باید تا فردا صبر کنم و لی من بی خانمانم آخه خوابگاه تعطیل شده و ...گوشهایش را چنان محکم بسته بود که یک کلمه هم نگفتم. دم در مانده بودم چه کنم؟ ناخودآگاه از دفتر ریاست سر درآوردم؛ منشی اقای رئیس قبضم را گرفت و مستقیم به اقای سرهنگ تحویل داد، وقتی رسیدم باجه یک قبضم در هوا معلق بود و اقای سرهنگ کف کرده بود، نگاهی به اقای سرهنگ انداختم خواستم چیزی بگویم ولی منصرف شدم،  آخه آقای سرهنگ وقتی ماه رمضان نبود خلق خوشی نداشت چه برسد به حالا... به منشی رئیس گفتم از همدردی تان متشکرم ولی افاقه نکرد . منشی خواست دوباره قبض را نزد اقای سرهنگ ببرد؛ گفتم منشی جان از خیرش گذشتم حیثیتم مهمتر از چند امضا و مهر است ولی منشی گوشش بدهگار نبود. همانجا در دفتر رئیس نشستم؛ اقای سرهنگ چندبار سرباز را دبنالم فرستاد، سرباز می گفت سرهنگ گفته است خانم فلان بیاید خودم پاسش را بدهم. گفتم نه منشی جان من حاضرم  قید پاس و مدرک دکتری و چهار سال زحمت بی وقفه را بزنم ولی با ایشان روبرو نشوم... آقای سرهنگ بلاخره  بعد یک ساعت و نیم پاسم را ثبت کرد، وقتی در نهایت عجله نزد استاد رسیدم از تشنگی نمیتوانستم درست صحبت کنم.
  • برای اولین بار از قطار جا ماندم. به به !! گل بود به سبزه نیز آراسته شد ولی در تهران به قطارم رسیدم.
  • بعد یک هفته در بدری  به خانه رسیدم. معنای خانه را الان می فهمم. خانه جایی است که بدون استرس می توانی در ازای یک هفته بی خوابی ، یک هفته خوب بخوابی. خانه لذتی  به آدم می بخشد از سنخ لذت لیوان آبی که آنروز پر درد سر موقع افطار نوشیدم.

------------

پ.ن: درک، درک، درک!!! درک انسانها شاید بزرگترین  کار نیک و انسانی است که می شود انجامش داد.

پ.ن: هیچ چیز به اندازه تجربه وضعیت های انسانی مختلف درک آدم را بالا نمی برد. 

پ.ن: تجربه وضعیت های انسانی  اغلب با درد و رنج عجین است.

نظرات 1 + ارسال نظر
آسیه سادات بنیادی دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 13:07

سلام.
شرمنده ام بانو که من قم بودم و شما ترس بی خانمانی داشتی
این پست را الان دیدم. وقتی خواندم به حال خودم گریستم

سلام عزیزززی. تشکر بانوی مهربان.
آسیه جان خوبی و مهر شما که جای خود دارد، من دوستان زیادی در این شهر دارم که لطف های بیکران در حقم داشته و دارند و بی زحمت نمی گذارمشان. خیالت تخت عزیز جان.
چون ماه رمضان بود میخواستم زودتر به خانه برگردم . مساله این بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد