... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

شب، سکوت، من و خودت

شهر ما طی این چند سال گذشته مسجد باران شده است، بین اهل سنت و تشیع مسابقه مسجد سازی راه افتاده بدجور.  قبلن ها اهل سنت مساجدشون خیلی محقر و کوچک بودند اما جدیدن ماجرا فرق کرده. یکی از همسایگان سنی که از قدیم الایام یکی از اتاق های منزلش را مسجد ساخته بود، چند سال قبل آنرا توسعه داد و یک مسجد نسبتا مجهز ساخت. یادمه اون موقع ها  پدر کلان خانواده موذن بود؛ واویلا!!! ما در کف نفس این پیر مرد مانده بودیم، با اون حنجره بی رمق چنان فرازهای اذان را در پنج نوبت شبانه روز می کشید که ... نمیدانم در اثر دعای جوانان اهل محل بود یا کدام مساله ای دیگر، هرچه بود پیر مرد عمرش را به من و شما بخشید و دار فانی را وداع گفت. یک سال قبل اون مسجد تازه ساخت در ناباوری اهل محل فرو ریخت و تبدیل شد به یک مسجد چهار طبقه مرمرین با یک گنبد درخشان و آن  بلندگوهای کذایی اش!!! ...

یا حضرت عباس به داد ما برس که مسجد ارتقای درجه به مسجد جامع پیدا کرد و هر جمعه پذیرای خیل عظیمی از ملت مومن نمازگزار گردید. از انصاف نگذریم همسایه مان به نظر آدم معتدلی می آید، از خطبه های خطبای نماز جمعه که اینطور بر می آید. حد اقل خطیب مسجد طی این چند هفته ، بحثهایش اخلاقی و بدون زاویه های مذهبی خاص بوده است. یکبار هم یادمه در برابر نفرینی که پدر نثار بلندگوهای کذایی می کرد، از خطیب نماز دفاع کردم. ( خدا این قلیل ثواب را از من به کرم خودش قبول بفرمایید الهی). حتی تصمیم دارم در مابقی عمرم گاه گاهی اگر حال معنوی دست داد در این مسجد نماز بخوانم چرا که همی دانسته ام هیچ کتاب و منبر و موعظه ای به اندازه ارتباطات انسانی نمیتواند تقریب را پیش ببرد.

با همه مثبت نگریهایی که ناخودآگاه یا از سر اجبار دارم حقیقتا با بلندگوهای این مسجد و شیوه سخنوری خطبای ان نمیشود گنار امد. من نمیدانم چه اصراری است در یک منطقه مسکونی با این تراکم فشرده خانه ها مسجدی با این زیربنای محدود بلندگوهایی در حد و حدود نیاز یک استادیوم چندهزار نفری استفاده نماید. حالا اگه اون سر کوچه مسجد شیعه ها و اون سرتر مسجد بازم سنی ها نمی بود یه وجهی میشد برایش در نظر گرفت. از این گذشته من ماندم مکتبخانه هایی که این خطبا را تولید می کنند این سبک سخنوری و دعاخوانی شان را از کجا الهام گرفته اند. تصور کن در بیابان بی آب و علف و پر از مار و مور گیر کرده ای و مارکبری یا جعفری ؛ کدامشان نیشش کشنده داره یادم نیست، بهرجال اون مار کشنده یا اصلن تو بگو افعی دو سر دنبالت کرده باشد و تو تا جایی که جا دارد جیغ بزنی کمکککککک.  افعی فراری میشود چه رسد به امت نماز خوانی که با دست باز بناست نماز بخوانند. تا بحال چندین مرتبه اراده کردم بروم به همسایه ی گرام بگویم والا این خطبای شما بس جیغ بنفش م یکشند ما نمی فهمیم چه می گویند. خدا را خدارا ! تذکری ، تنبهی بفرمایید آقایان آرامش خود را حفظ کنند والا سپاه ناپلئون بناپارت دیگر حمله ای در سر ندارد که لحنی تا این حد حماسی به خود می گیرند. حالا بازم لحن سخنرانی را می شود تحمل کرد نماز که شروع می شود امام جماعت ایات قران را چنان شداد و غلاظ می خواند که دیگر احساساتت هم قاطی می کنند ، می مانی بخندی یا بگریی یا فریاد کشی.

القصه!! قربانت شوم خدای گلم! دست خوودم نیست، شرمنده ام که اینرا می گویم ولی بعضی وقتها حالم از از دیانت و دین و دینداری و اونهایی که دم از تو می زنند بهم می خورد.

فدایت شوم که در سکوت شبهای لطیف هرات، وقتی همه صداها خفه شدند، نفست را در من می دمی.

به بزرگی ات قسم خسته ایم، خفه کن این فریادهای مزاحم را.

نظرات 8 + ارسال نظر
الا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:32 http://snail.blogsky.com

سکوت شب های لطیف هرات! آخ! چقدر دلم برای هرات تنگ شده! چقـــــــــــدر دلم برای هرات تنگ شده. چقدر با این پست دلم بیشتر هوای هرات را کرد. سه سالی که در هرات بودم، به یاد ماندنی ترین سالهای زندگیم بودند. دلم برای بلندی تخت صفر و نمای زیبای هزار و یک شب پر میکشد. دلم دویدن در امتداد سرک سی متره را میخواهد و پرسه زدن در جاده بهزاد را :) چقــــــــــــــدر خوشحالم از پیدا کردنت لیلا خواهر :) دلگرمی غیرمنتظره و بزرگی بود پیدا کردن این وبلاگ :)

زنده باشید.

یاس شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:54 http://yausy.blogsky.com

سلام.
چقدر زیبا! واقعا دستنوشت شما خیلییییی عالی و جذاب هست! ان شاءالله باز می خونمتون و بیشتر باهاتون آشنا مى شم.
زنده باشید

سلام. زنده باشید.

آسیه سادات یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:57

سلام بانو
من مدتی نه چندان کوتاه به خاطر یک ماموریت چند ساعتی که وسطش وقت اذان و نماز بود در یک کانون فرهنگی در کنار یک مسجد مانند مسجدی که شما فرمودید توفیق حضور داشتم .. حس شما را درک میکنم
باور کنید نزدیک بود کافر شوم
بانی مسجد اصرار داشت خودش اذان بگوید. صدایش خیلی افتضاح نبود ولی هر ازگاهی وسطهای اذان صدایش مثل اره برقی میشد با خش های گوش خراش.
متاسفانه بلندگو وحشتناکی هم گذاشته بودند که به چهار سو دهانه داشت و تا چندین محله هیچ صدایی را یارای مقابله باهاش نبود!
آخرش رفتم با امام جماعت مسجد صحبت کردم و گفتم ما هر چه در این کانون میریسیم شما هنگام اذان و نماز پنبه میکنید
باور کنید قیافه دخترها موقع اذان ترسناک میشد میخواستند من را به عنوان نماینده دین و مذهب همانجا به سزای اعمال بانیان آن مسجد برسانند
امام جماعت جرات درگیری با هیات امنای مسجد را نداشت. یکی از دوستان ارشد جامعه شناسی رو خواستم بیاید و یک پیمایش کوچک از تاثیر این وضعیت تهیه کند. این تحقیق کوچک را با یک سخنرانی کوبنده به امام جماعت و هیات امنا ارائه کردیم ... مردم محل هم که بو برده بودند پشت سر ما به حمایت بلند شدند.... ظاهرا اثر کرد و رفتند یک بلندگوی نمیدانم چه مدل تهیه کردند که صدایش با اینکه خیلی آرام نبود اما آزار دهنده نبود.
ولی اوضاع شما آنجه پیچیده تر است. مساله مذهب میتواند خیلی کار را سخت کند.
انشاالله که بدون درگیری و دلگیری درست شود.

سلام بانو.
احسنت به تدبیرت بانو
تیم خوبی میشدیم حسنا و خودت و من اگه کنار هم بودیم ، می تاختیم و می ساختیم

آسیه سادات یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 15:58

سلام عزیز خواهر
آی گفتی آی گفتی... دلم لک زده برای همنفس همفکر که جمله ات را تا نصفه بگویی بقیه اش را او بگوید
برای تیم شدن با کسانی مثل خودت با دغدغه ها و آرمان ها و رنج ها و لذتهای خودت
آی بانو... کجایید؟ حسنا کجاست؟ من کجایم؟

سلام بانو
یک مثلث مجازی با زاویه های حیران!!

عمو عباس دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 16:15

زندگی یعنی پریشانی، پراکندگی، آدمهای جدا با منافع جدا و وهم های بلند و خواستهای زیاد ودست های کوتاه و...
زندگی یعنی همین دویدن و خواندن و کسب کردن و ازدواج کردن و مستقل شدن و آینده را برای خود منفردا تعریف کردن و سرانجام خانه دار شدن و شو شدن و زن شدن و بچه دار شدن و تقلاء خود را در حیات دیگری خلاصه کردن.
همین منتظر ماندن و غربت دیار داشتن و دلت لک بزند برای دین چهره مادر و جلو چشمت زمان بگریزد و دستت خالی باشد و خلاصه با هر گذشت زمانی ، گذشته ات را با آه امیختن و...
آه زندگی ... دست از سرمن بردار ....
زندگی یعنی همین رنج بودن!
یعنی همین بی پناهی سترگ

زندگی چیز عجیبی است. هیچگاه مث این روزها به زندگی نگاه نکرده بودم.

جوجه دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 18:10

سلام
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی برو بگذشت و گفت: ترا مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا میخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان
گر تو قرآن برین نمط خوانی ببری رونق مسلمانی
گلستان سعدی
یک داستان هم در مثنوی مولانا نیز چون داستان شما وجود دارد. با این تفاوت که دخترک قصه مولانا واقعا کافر شد.

سلام جوجه جان.
احسنت به سعدی و شما

آسیه سادات سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 19:09

سلام.
در جواب متن سراسر رنج عمو عباس!
اما به نظ من زندگی با تمام این اتفاقهایی که فرمودید و ماوقعش را تشکیل میدهد یعنی لذت بودن!
تمام اسن سختی ها در لحظه ای که با خودت خلوت میکنی تیله هایی میشوند تا قلشان بدهی توی سرزمین وجودت... باور کنید وقتی این همه هجوم بی وقفه تنگی های زندگی به من فشار می اورد... همه اش را به تیله های رنگی تبدیل میکنم و قلشان میدهم زیر تخت عروسک کودکیهایم یا میروم روی تپه روستای کودکی هایم که در خیالم نقاشی اش کرده ام و آنجا میدوم و فریاد میزنم
زندگی یعنی لذت بودن در مقابل با همه این رنجها.
اگر این رنجها و افت و خیزها نبود شاید بارها خودکشی میکردم
نمیدانم مادربزرگم میگفت این نوه ام کمی خل وضع است شاید راست میگفت

مینا چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:25

سلام نمی شه یه جوری کابل برقشون رو قطع کنی؟اگه شد به منم بگو چون کابل های مزاحم زیادی هست که باید قطع کنم.

چنان حساسه این قضیه که ذره ای بی دقتی شهر رو به آتیش میکشه میناجان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد