... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

باز هم ماجرای من و بچه ها و سقراط

امروز دانشکده روانشناسی، روز جهانی روانشناس را جشن گرفته بود. قصد خیلی ماندن نداشتم ولی از یک جایی به بعد حس کردم بد نیست کمی خودم را دعوت به رویش هایی بسازم که حقیقتا جایشان میان این همه درد و مظلومیت خالی است. سرود ملی به اندازه نوای قاری مجلس ازحضیض به اوج می بردت. هرچند از تمام آن سرود فقط واژه افغانستان  و الله اکبر ، به گوشم آشنا و د رذهنم مفهوم بود، اما تشعشعات خورشید هویتی مجروح از لابلای ابرهای تاریک نگون بختی را در درونت می پراکند. هویتی که همه آن جمع را به وحدت می رساند و یکی می ساخت. کاش خدا در سنت هایش دستکاری می کرد و یک بار، برای یک بار هم که شده طومار غارت کنندگان هست و نیست این مردم را در هم می پچید....

آخرای مجلس بی صدا گذاشتم و گذشتم. به پله های طبقه اول رسیده بودم که یکی از دانشجوهای کلاس فلسفه ام  را دیدم که با سرعت تمام  به سمت پله ها می آید. تا چشمش به من افتاد نفس زنان گفت استاد ارائه شما تمام شد؟ من بخاطر مقاله شما آمده بودم... گفتم خاطرت جمع مقاله من درنشست علمی بعدا ارائه می شود. امروز برای شما روانشناس ها جشن گرفته اند،  بدو برو که از نمایشنامه جا نمانی.

عجب!!!!

گویی با همه بی مهری ها و نگون بختی هایی که نسبت به فلسفه وجود دارد، فلسفه می تواند جایی در وجود این نسل باز کند.

یکی از کلاسهای درس فلسفه ام چنان هضم در فلسفه شده اند و  چنان رغبتی در وجود تک تک شان نسبت به فلسفه شکل گرفته که به گمانم اگر دانشگاه همین فردا رشته فلسفه را ارائه دهد، همه تغییر رشته خواهند داد.

یکی دیگر از کلاسهایم اما داستانش متفاوت تر است. تا در کلاس درسیم همه غرق اند و گوش تا گوش هوششان را به سقراط و افلاطون می سپارند. اما بیرون از کلاس که خود را دور از استاد، با هیبت متن فلسفی مواجه می بینند، هراسناک می شوند. ضعف بنیان های آموزشی در دوره ابتدایی و متوسطه پای رفتن را بدجور می گیرد. باید بایستی و پا به پایشان این راه را بروی.

امروز ماجرای جهل مرکب مردم آتن و دانایی به نادانی سقراط را که برای بچه ها توضیح می دادم، در عمق وجودشان برق یک دریافت موج می زد. یکی از دخترهای ریزه میزه کم حرف کلاس، که اون گوشه ها نشسته بود، زبانش باز شد که استاد الان در بین ما هم خیلی ها در جهل مرکب بسر می برند! پشت سرش چند صدای دیگر بلند شد که طالبان جهل مرکب دارند و ....

یکی از دخترا گفته هایشان را اینگونه به نتیجه رساند: استاد! پس ما بازم نیاز به سقراط داریم!

و تنها خدا می داند که چقد ر از این نتیجه گیری اش ذوق زده و لبریزشدم.


برای یک کلاس نود دقیقه ای ، پنج ساعت مطالعه کردم. ( مقداری که متوجه محاسبه اش بودم)!!

چهارساعتش پاسخ به کنجکاوی خودم بود.

امیدوارم روزی به این نتیجه نرسم کنجکاوی خوره ای به جان عمر و جوانی ام بوده است وگرنه ....