... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

کشف کردم استاد که بدونه چی داره میگه کودن ترین شاگرد کلاس هم درس رو می گیره.

-------------

در فرایند تدریس فلسفه دارم به نتایج هولناکی می رسم؛ قضیه ی دین و دینداری نیست، کارم از این ها گذشته است، حس آدمی را دارم که در خواب از خواب بیدار میشود  و باز خود را در خوابی دیگر می بیند و از آن خواب هم در خوابی دیگر سر برمی آور  و همینطور در تسلسلی از کلان روایت هایی اسیر است که فرو می ریزند و سر بر می آورند، فرو می ریزند و سر بر می آورند ، فرو می ریزند و سربرمی آورند....

این جزیره ی کوچک زلزله خیز را معجزه ای از عوالم اسطوره های رازآلود تاریخ مصرف گذشته میتوانست تسکین بخشد اگر  طعمه ی ریشترهای این نیشتر زهرآگین نمیشد.

دارم خودی دوم در خود می پرورم؛ خودی از جنس مردمان عجین با بوی نان و مانده در غم آب. خودی دخیل بسته به آستان راز، خودی بی خبر، شاید هم به بی خبری زده،  خودی خسته، خودی تنها، خودی هیبت زده.

امان از این تسلسل صعوبت و رنج ؛ همین زمین عافیت جویی را هم به فلاکت کشیده اند؛ دریغ از امانِ زمین، زمان  و آسمانی پرستاره .