... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

نهایت شوق را میبینی !

امشب خدا خودش برای بردن انسان به زمین آمده  

زمین بوی خدا گرفته است  ...

از خانه بیرون زن

روی خدا , بوی خدا را دریاب  ...

امشب جاذبه زمین ٬ مقهور جذبه آسمان است

دلت و بردار و به آسمان ببخش !

بدان  ٬ ازامشب تا همیشه تاریخ : 

                      جهان مست اند و ازمستی ندانند  

                      جهان اندرجهان  اندرجهان ٬مست

قلم و عشق ...

 بازهم شبکه چار ... برنامه معرفت ... و قصه خوبان که : « العشق غنا و العاشق غریب والغریب قریب » 

وبازهم یک بهانه برای شوریدگی این قلم ...  

به پاس روزقلم بر قلمم خورده نمی گیرم که تواین یک قلم ٬ با قلمم ٬ موافقم که نمیشه دهن قلم و بست !

 

اینجا قدمهای آخر شب مسحور کننده است 

آسمان تمام موجودی اش را به حراج می گذارد؛ نسیم ملایم شبانه تمامت را باخود به فراسو میبرد . 

همیشه شب را دوست داشتم

اصلا عاشق شب بودم؛شاید چون در عمق این تاریکی مطلق , آنجا که هیچ پارازیتی را یارای عرض اندام نیست خمیازه عقل به پایان میرسد , تفکر نفس میکشد,  سنتزگونه ای به دنیا می آید ازجنس آنچه آن شوریده می طلبید : 

ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند  

بر حسن شورانگیز تو عاشق تر از پیشم کند  

وای خدای من ! 

نیچه را نمی فهمم آنجا که فکر پرواز او را به ایستگاه مرگ خدا می رساند  !

اصلا شاید جوهر تفکر شرقی این باشد , که توی شرقی , کورمال کورمال با این پای چوبین , در تقلای حقیقت به کعبه ای می رسی که درپارادایم معرفتی ات صرفا سنگ نشانی است تا ره گم نشود و الاکوی حقیقت را پای دلی بایدش  !

به قول زرین کوب ٬ همان ملجا سرخوردگان ازدنیا وعلم  

و چنین است که عاقل نشده عاشق میشوی ! 

اصلا حرف اول عقل برای تو عشق است  !!

آنوقت دنیا میماند و آنها که برای دنیا مانده اند,  برای دنیا میسوزند , برای دنیا  میسازند

حالا می فهمم ؛ آن دنیایی را که حضرت دوست برای زمینی ها قسمت کرده است , نه از بخل او که از بغض توست  

آخر کسی که مطلق  شناخته , مقید به چه کارش می آید ! 

مگر نه اینست که « العشق غنا »  

آری ! عشق بی نیازی است و عاشق غریب است  

غریب ... 

غریب ...  

و بازهم غریب  

و خوش بحالش که غریب است چون قریب است  

مرا غین غربتی ده که قاف قربت را  , نصیب سازد  

 

آه ای ذوق جنون خواهم که از اهل خرد نامم بیرون کنی  

دل را مجنون کنی آواره هامون کنی داغم افزون کنی

بیا ازخویش برخیزیم 

                               ... ودیگر هیچ

بس ام ازهوا گرفتند که پری نماندو بالی !!

قلک سوژه هایم ته کشیده است  

دریغ از حتی یک سوژه ی بودن  

بازهم ایستگاه بی معنایی  

و پرسشی به وسعت همه وجودت که برای چه ؟ 

همان رنج متافیزیکی آشنا که درانتهای هرمزه ی بودن ذائقه جانت را می آزارد  

چه فلاکت بار است این تمنای کور  

تمامت را به پای یک برخورداری می ریزی  

که حجم حقیقت آن هیچ است  

سهمت را بی خبر دراین بی خبری خرج میکنی تایک تاریخ انقضا فرارسد  

آغاز با خبری اما با یک پرسش است  

ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود      به کجامیروم آخر ننمایی وطنم  

پاسخها فراوان اند و درقد و قواره های مختلف  

مهم اما اینست که این جان در به در قانع شود  

قناعتی به وسعت یک وسوسه عمیق  

همزاد لحظه های تامل  

که بی رحمانه تلقین میکند سردی یک دنیا تکاپوررا  

و سیاهی این فرجام سبز به ارث مانده از سنت پیغمبری یک نوع را

گفتگوی دنیاها !

نمی گویم همه دنیا ها به رنگ دنیای من درآیند 

می گویم: لا اقل دنیای مرا هم به رسمیت بشناسند  

 

(اینو واسه خاطر خودشون میگم والا من که مشکلی باهاش ندارم )