... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

تهی از حس بودن !

حس سخن گفتن

حس نوشتن   

حس نفس کشیدن  

حس راه رفتن  

حس کتابخانه رفتن  و.....

نیست  

 تمام من مچاله شده  !!

تعطیلات حواس کلی از کارا تو عقب انداخته   

زمان به سرعت می ره  

ولی تو تعطیلی  

درو باز میکنی شاید   

که احساس هوایی بخورد  

ولی بهارهم امروز به یک تابستون گرم انقلاب ماهیت داده 

اونقدر که احساستو می سوزونه  

جلزو ولز دل بالامی گیره  

بیا و درستش کن  

انگار چاره ای نیست  

اللهم اشف کل مریض  

آمین  

چه بی رحمانه پیش چشمم می کاهد  

 و در شیارهای قانون علیت ذوب می گردد  

همراه فرسایش او می لرزم و با تمام قامت فرو می ریزم  

باور نمی کنم دستانی  که  مرا حس هستی بخشید   

حالا خود سوار ثانیه های نیستی  گشته 

باور نمی کنم !!

امن یجیب المضطر اذا دعاه...؟!

سردرگمم  !! 

مرگ ثانیه هایم را لمس میکنم  

وجدانم دائم پیامهای تسلیتش را سند میکند  

در شهر سردرگمی آدرس ثبات را می جویم   

کلید آرامش گم شده است   

به کلیدهای دور و برم اطمینان ندارم  

چیزی ازجنس همان تردید کشنده  

استادی گفت : 

یقین را از یک بازار نجوی  

میخواهم امتحان کنم  

اینبار اما !

از طریق خودسپاری  

خویش را به همسایه همیشگی ام حوالت می دهم  

امیدوارم مرا دریابد

قابل توجه بچه های گروه مطالعات

 تجربه نشان داده :

 هنگام صحبت در فضای بسته صدارسا و دلنواز منعکس میشود  

ولی در فضای باز صدا پخش می گردد و به سختی به گوش میرسد  

***  

هنر آنست که  در فضای باز و در حضور موافق و مخالف دیدگاهایمان  گوشها را اشغال نماید.