... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

هیولای جدیت

قوه قهریه یا چیزی بنام زور در جای خودش پدیده خوبی است. در مورد آدم های مبتلا به فقر انگیزه و آدم هایی که از فرط کمال گرایی درجا زده اند، کارگشاست. طی دو هفته گذشته تحت تاثیر قوه قهریه آنقدر کار از این وجود بی رمق کشیدم و کشیدند که برای خودم باورکردنش دشوار است.

خوب که فکر می کنم تحت تاثیر زور موجود، بعدمدتها نگاه سلبی موفق شدم ارزشهایی ایجابی بیافرینم؛ و بجای قدم های در نیمه راه سقط شده، یک «رفتن» کامل بجای بگذارم. «دیگری» در «چه بودن» و «چگونه بودن» ما خیلی نقش دارد؛ در متنی خنثی و فاقد اختیار آفرینشگری بهترین استعدادها در نطفه خفه خواهند شد؛ ممکن است لبریز از توان و قوه های جور واجور باشی ولی تا وقتی میدانی برای عرض اندام نیابی عملا هیچی. هیچ هیچ. هر قدم که بر می دارم ده مطالبه ی قدم از پسش جوانه می زند؛ مطالباتی که جدی اند و کاری ندارند تو در تعلیق بسری می بری یا جنونِ از خود بیخود شدگی. از تو اقدام می خواهند. نمیدانم تا کجا با این جریان همراه خواهم ماند ولی اعتراف میکنم در متن جدیتِ کار، اقدام و آفرینشگری هایی از این دست من همچنان شوخی ای بیش نیستم. شبگردی، دلانه نوشتن، موسیقی، شعر، سیب قرمز و این پاییز انار مسحور کننده وطنی  اضلاع جدی درونم را تشکیل می دهند و بس.

اعتراف میکنم از مرجع شدن بیزارم. جدیتش را بر نمی تابم !!

تجربه های جدی ام رمقی برای جدیت اجتماعی نگذاشته است!! 



کشف کردم استاد که بدونه چی داره میگه کودن ترین شاگرد کلاس هم درس رو می گیره.

-------------

در فرایند تدریس فلسفه دارم به نتایج هولناکی می رسم؛ قضیه ی دین و دینداری نیست، کارم از این ها گذشته است، حس آدمی را دارم که در خواب از خواب بیدار میشود  و باز خود را در خوابی دیگر می بیند و از آن خواب هم در خوابی دیگر سر برمی آور  و همینطور در تسلسلی از کلان روایت هایی اسیر است که فرو می ریزند و سر بر می آورند، فرو می ریزند و سر بر می آورند ، فرو می ریزند و سربرمی آورند....

این جزیره ی کوچک زلزله خیز را معجزه ای از عوالم اسطوره های رازآلود تاریخ مصرف گذشته میتوانست تسکین بخشد اگر  طعمه ی ریشترهای این نیشتر زهرآگین نمیشد.

دارم خودی دوم در خود می پرورم؛ خودی از جنس مردمان عجین با بوی نان و مانده در غم آب. خودی دخیل بسته به آستان راز، خودی بی خبر، شاید هم به بی خبری زده،  خودی خسته، خودی تنها، خودی هیبت زده.

امان از این تسلسل صعوبت و رنج ؛ همین زمین عافیت جویی را هم به فلاکت کشیده اند؛ دریغ از امانِ زمین، زمان  و آسمانی پرستاره .


سال گذشته مسجد اون سر کوچه ی ما انتحاری شد، پلان امشب  این بوده مسجد این سر کوچه مان یعنی حدود صد قدم تا خانه، انتحاری شود ولی با تلاش بخش امنیت مسجد آن بیچاره های گول بهشت خورده، متواری می شوند.

-------------

پ.ن: پدر، عمو، پسران عمو و کلی همسایه ی دوست داشتنی مان جزء عزاداران امشب مسجد بودند.

پ. ن: یعنی ممکن بود...!!!




....اصلا میدانی چیست
این خاک 
این هوا 
این قرن و سال و ماه 
حتی همین تو 
همین جنس سیطره خوی مخفی در پس  نگاه روشنفکرانه ات
حق پرواز را از من میگیرد
انصافتان را بنازم
****فیلسوفچه دیوانه ی درونم

باز هم ماجرای من و بچه ها و سقراط

امروز دانشکده روانشناسی، روز جهانی روانشناس را جشن گرفته بود. قصد خیلی ماندن نداشتم ولی از یک جایی به بعد حس کردم بد نیست کمی خودم را دعوت به رویش هایی بسازم که حقیقتا جایشان میان این همه درد و مظلومیت خالی است. سرود ملی به اندازه نوای قاری مجلس ازحضیض به اوج می بردت. هرچند از تمام آن سرود فقط واژه افغانستان  و الله اکبر ، به گوشم آشنا و د رذهنم مفهوم بود، اما تشعشعات خورشید هویتی مجروح از لابلای ابرهای تاریک نگون بختی را در درونت می پراکند. هویتی که همه آن جمع را به وحدت می رساند و یکی می ساخت. کاش خدا در سنت هایش دستکاری می کرد و یک بار، برای یک بار هم که شده طومار غارت کنندگان هست و نیست این مردم را در هم می پچید....

آخرای مجلس بی صدا گذاشتم و گذشتم. به پله های طبقه اول رسیده بودم که یکی از دانشجوهای کلاس فلسفه ام  را دیدم که با سرعت تمام  به سمت پله ها می آید. تا چشمش به من افتاد نفس زنان گفت استاد ارائه شما تمام شد؟ من بخاطر مقاله شما آمده بودم... گفتم خاطرت جمع مقاله من درنشست علمی بعدا ارائه می شود. امروز برای شما روانشناس ها جشن گرفته اند،  بدو برو که از نمایشنامه جا نمانی.

عجب!!!!

گویی با همه بی مهری ها و نگون بختی هایی که نسبت به فلسفه وجود دارد، فلسفه می تواند جایی در وجود این نسل باز کند.

یکی از کلاسهای درس فلسفه ام چنان هضم در فلسفه شده اند و  چنان رغبتی در وجود تک تک شان نسبت به فلسفه شکل گرفته که به گمانم اگر دانشگاه همین فردا رشته فلسفه را ارائه دهد، همه تغییر رشته خواهند داد.

یکی دیگر از کلاسهایم اما داستانش متفاوت تر است. تا در کلاس درسیم همه غرق اند و گوش تا گوش هوششان را به سقراط و افلاطون می سپارند. اما بیرون از کلاس که خود را دور از استاد، با هیبت متن فلسفی مواجه می بینند، هراسناک می شوند. ضعف بنیان های آموزشی در دوره ابتدایی و متوسطه پای رفتن را بدجور می گیرد. باید بایستی و پا به پایشان این راه را بروی.

امروز ماجرای جهل مرکب مردم آتن و دانایی به نادانی سقراط را که برای بچه ها توضیح می دادم، در عمق وجودشان برق یک دریافت موج می زد. یکی از دخترهای ریزه میزه کم حرف کلاس، که اون گوشه ها نشسته بود، زبانش باز شد که استاد الان در بین ما هم خیلی ها در جهل مرکب بسر می برند! پشت سرش چند صدای دیگر بلند شد که طالبان جهل مرکب دارند و ....

یکی از دخترا گفته هایشان را اینگونه به نتیجه رساند: استاد! پس ما بازم نیاز به سقراط داریم!

و تنها خدا می داند که چقد ر از این نتیجه گیری اش ذوق زده و لبریزشدم.