فکرکنم دارم نرم نرمک می فهمم سرظلوما جهولا بودنم را باورکن !
فصلهای اشک٬دلهاجاری می شوند.
اشک برواقعه٬ طبیعی است٬اشک بر اشک اما چرا ؟!
حس می کنم بزرگترین جفای ما در حق بزرگان دین٬ فروکاستن شخصیت جامع الاطرافشان٬ درحدمظلومانی است که گویی تنها رسالتشان٬بارانی کردن دلهای ارادتمندان است وبس !!
دیشب خدارو درخواب دیدم٬ سرمو روزانوش گذاشتم و سیرگریه کردم٬ بهش گفتم توکجایی آخه؟ والله آدم گم میکنه صدای قشنگتو میون این همه امواج متراکم و یله٬ بالله آدم گم می کنه رنگ و بوتو وسط این همه نگاه که نفس می کشن و عطرشون مشام بنده هاتو تسخیرکرده!!
خنده ای کرد٬دستی به سرم کشید٬اشکامو پاک کرد و گفت: خب تقصیرخودته که بازیگوشی و فراموشکار٬ مگه بارها بهت نگفتم رنگ من بی رنگی است٬سمت من بی سمتی است. مقابلش نشستم٬زل زدم به چشماش و گفتم: چرا گفتی٬ خوب یادمه٬ اماچشمام رنگ طلبن٬معتاد سمت و سویند٬ غیرازاین کاری بلد نیستن٬ یعنی ازشون برنمیاد٬ اینبارآهی کشید٬ دهانشو نزدیک گوشم آورد و به آرومی گفت: خب چشماتو هرازچندگاهی ببند٬ با جانت ببین٬ صدام برای اون آشناست٬ کافیه اونو دنبال کنه حتما بهم می رسه..... ومن بی آنکه چیزی بگم دوباره سرمو رو زانوش گذاشتم و ....
قدیما هروقت یکی می نالید: «زدست دیده ودل هردو فریاد/که هرچه دیده بیند دل کند یاد»، همش ذهنم طرف خوشیهایی می رفت که دلو اسیرخودشون می کنن، دیگه نمی دونستم چشم و کلن قوه ادراک، تیغ دو لبه است و به همون نسبت که میتونه نوش آور باشه، نیش آفرین هم هست، آی ... امان از بودن!!، هرچقدر بیشتر می بینی، بیشتر می خونی، بیشترمی شنوی، غمهات چاق ترمی شن و زخمهات فراختر و عمیق تر، انگاردانائی باهمه لذتی که بهمراه داره روی دیگرسکه رنجه، چی میشه کرد، ازقدیم گفتند : «هرکه بامش بیش برفش بیشتر».
خدایا !! چشمهامو می بندم حس خفگی بهم دست میده، بازمی کنم می سوزم، تو بگو چیکارکنم ؟
--------------------------------------------
دو روزه یه شاگرد کوچولوی ناز و بغایت مودب٬ با بند و بساط ریاضی اش٬ دم دراتاقم سبزمیشه٬بعد کلی احساس ابرازات٬ بایاد خانم معلم کلاس دومم چندکلامی ریاضی درس میدم٬به خودم امیدوارشدم آخه اولش که اومد میتونست عدد ۱۲۴۰۰۰ (!)رو بخونه ولی الان بعد دوروز فک زدن من٬ دیگه نمی تونه... با بابا قرارگذاشتم فیزیکو رها کنه کمی روش تدریس ریاضی بهم درس بده که آبروم جلو این شاگردبانو٬ نره.