راستی لیلا! یک سوال: کی برای خودمون زندگی کنیم؟ زندگی مون شده کتاب، کتاب، کتاب
گفتم یک سفر بیا قم باهم حرف میزنیم زندگی رو پیدا می کنیم.
--------------
جالبه! این روزها به هر کدوم از بچه هایی که یک عمر درس خوندن، مخصوصن دانشجویان رشته های سخت سخت مثل علوم پایه و فلسفه و ... میرسم یه جورایی حس میکنه زندگی نکرده،حس می کنم این سیالیت ارزشها و ارزش یافتن امور ساده و دست یافتنی از هر راهی، دیگه انگیزه طی راه های سخت رو از آدم ها گرفته. وقتی میشه فوق فوقش یک سال کلاس آرایشگری رفت و بعدش پول پارو کرد، وقتی یک آرایشگر برای زمانی معادل پنج دقیقه کارش حقوقی به اندازه تدریس یک ساعت ریاضی دانشگاهی می گیره و کیف زندگیشو میبره و همه دور و بریهاتم دنبال همین لذته هستن، سخته خودتو متقاعد کنی ریاضی بخونی و ریاضی درس بدی یا فلسفه مگر اینکه!!!
شاید این وضع معلول اینه که ما ارزشهای واقعی رو از دست مردم گرفتیم و یک مشت هله هوله ی بی ارزشو به جاشون نشاندیم و متقاعدشون کردیم به همان دل خوش باشن.
اون روز بچه های دکتری ریاضیو چنان فلسفه درمانی کردم که داشتن بال در میاوردند طفلی ها؛ خودمم نمیدونم چطور تونستم از احساس ملامت و خسرانی که دچارش بودند نجاتشون بدم؛ بعدش نشستم محتوای درمانمو تنظیم کنم سُر خوردم درون همین رساله ی کذایی.
داشتم می گفتم؛ بهرحال این ترس نهفته در هم کلامی با اندیشمندی مونث هم برای خودش قابل تامل است؛ نه که جنس بد بختمان در طول تاریخِ سیطره عقل مذکر در حاشیه به سر می برده مدام میترسی از ته کشیدن استاد زن، هم مباحثه زن، دوست زن یعنی همون جی اف، انگار که این متفکرین مرد چی هستن حالا.
این مدت غرق مرگ اندیشی ام؛ داشتم از کابوس مرده ای که شسته بودمش و تجربه نزدیک به شهودِ عمقِ غربت و تنهایی آدمی، نجات پیدا می کردم که باز مرگ دردمند و غریبی دیگر دراین حوالی مرا به کام سوژه مرگ کشاند.
فرازهای اول دعای عرفه را که می خواندم بهت جبرِ بودن، وجودم را فرا گرفته بود، اینجایی که الان ایستاده ام یعنی درست در بطن چالش های سیاسی اجتماعی منطقه ای که به آن تعلق دارم و ارمغان های انسانی اش و در عمق تکلیف های درسی ای که مرا سرگرم تحلیل فلسفی سوژه انسانی در متن هستی کرده است، بهتر می توانم از قاب نگاه بشر خیلی چیزها را ببینم؛ از جمله بودن را و جبر بودن را ؛
خب بله که :
ما نبودیم و تقاضامان نبود
ولی نمی توانم بفهمم که ناگفته هایم همینها باشد که در ازل شنیده شدن.
یکی به من بگوید کدام عاقلی پا به جایی می گذارد که متنش پیچیده شده به انواع بلاهاست و انتهایش سرنوشتی که مو را از ماست بیرون می کشند و چگونگی اش علامت سوالی است عجین با خوفی کلافه کننده.
یک چیزی می نویسم و تو می خوانی اما همه ی حقیقت ماجرا این نیست؛ این درد اصلن نوشتنی و خواندنی نیست و خودت را هم به سختی برای فهمش نیانداز که بیش از فهمیدنی بودن چشیدنی است.امان از آن وقتی که مزه اش برایت چشیدنی می شود، بخواهم توصیفش کنم فقط حرص خودم را درآورده ام و وقتم را تلف کرده ام.
این سوژه انسانی امسال بدجور پهنه عرفه ام را به جبهه گیری در برابر خدای صدرنشین همیشگی ام مبدل ساخته بود.
حسنا می گوید کشف کرده است خدا ما را آرام نمی خواهد اما وعده آرامش داده.
حرف خوبی است، تشنه ی چیزی می کند که خود دارد؛ یاد جمله ای افتادم که در فیس بوک در کنار عکس جسدهای سلاخی شده توسط داعش نوشته شده بود:
« عجب صبری خدا دارد!» تو بگو « عجب آرامشی خدا دارد».