چیزی که امروز در مرز دیدم خیلی جدی بود ، خیلی خیلی جدی تر از دعواهای بی خاصیت روشنفکر مآبانه!
غمی استخوان سوز نمی گذارد باوجود خستگی مفرط چشم برهم بگذارم
شاید حق با اسد بودا باشد و واقعا موبایل خدا بعضی جاها آنتن ندهد
وای اگر بودا درست گفته باشذ.....
من اعتراف میکنم
من اعتراف میکنم سطری از قصه بینوایان تاریخم
من اعتراف میکنم امروز به ملاقات «رنج» رفتم
من اعتراف میکنم که سقف همه کنیسه ها امروز برسرم خراب شد
من امروز برای یک آن « خدامرده است» را در لابلای تق تق شکسته شدن عزت و حرمت انسان ذیذم
من اعتراف میکنم دیگر نمیتوانم بخوابم !!!!!
سلام
مگر چه دیدی بانو در مرز؟؟؟
حقیقت ذات آدمی را
آنچه را فرشتگان را به سمت انتقاد کشاند
پوشالی بودن تمدن ها را
پوشالی بودن ادعاها را
پوشالی بودن فرهنگ را
جبرساختارها و بیچارگی کارگزارها را
بار هستی را دیدم خواهرم
و پوشالی بودن ادمی را؟



این روزها من هم هر از گاهی از این چشمه میبینم نمیدانم شاید زمانه بدی به دنیا امده ایم
نمیدونم. شاید

ولی چیزی که برام جالبه تحول « سمع» و «بصر» است؛ ما همیشه با این چشمها و گوشها می بینیم و می شنویم و یک چیز رو هم می بینیم و می شنویم اما نتیجه همیشه یکسان نیست. دیده ها و شنیده ها همیشه یک معنی ندارن برامون. شاید منظور سحراب همین بوده که گفته جور دیگر باید دید.
وای که اغلب چقد بد و سرسرکی می بینیم و می شنویم... وای که چقد مرز توجه و غفلت باریک است.
امیدوارم گیجت نکرده باشم بانو.