... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

سکوت

خدایا سکوت عنایت فرما!!

احساس امنیت

سقف احساس امنیت در جامعه ای که در ان زندگی می کنم را امروز کشف کردم چه میزان است.

-----------

بنا به احضار آقای رئیس سری به دانشگاه زدم، بعد از اتاق آقای رئیس از تنها اتاقی که در این دانشگاه بوی فلسفه می دهد، سر در آوردم. اندر پیامدها ی قرابت افق های ذهنی انسانها باید گفت یکی همین در هم ریختگی ابعاد چیزی به نام زمان است؛ در این جور مواقع گویی از طول زمان کاسته و به عمقش افزوده می گردد. چیزی از گفتگو نگذشته بود که به این نتیجه رسیدم استاد ایکس خیلی تنهایی کشیده است؛ درست مثل خودم  که از آخرین دیدارم با حسنا در بهشت تنها شده ام. از آنجا که بخاطر ملاقات با اقای رئیس در روزه سکوت بسر می بردم، عطش گفتن در استاد ایکس سبب شد ترجیح دهم به روزه سکوتم کم و بیش ادامه دهم. شنیدن عجب برکاتی دارد!!

خدا قسمت و نصیب کند آدمی هم صحبتی « صمدگون » و   توپر به قول من پیدا کند، مقابلش بنشیند و فقط گوش دهد.

میانه های گفتگو برای یک لحظه ذهنم متوجه زمانی شد که دارد می گذرد، خواستم زنگ بزنم بگویم دیر بر می گردم نگران نشوید اما انگار گوشی را همراه نبرده بودم. خواستم این کار را به برادرم در طبقه همکف محول کنم ولی تصمیمم وسط حرفها و گفته های استاد ایکس محو شد. و بعدش گفتگو و گفتگو و گفتگو... در کناره های بحث داغمان در به صدا در آمد و برادربا رنگ و رویی پریده در را باز کرد، همان لحظه اول همه چیز را از نگاهش خواندم. القصه آشنایی در این شهر نمانده بود که خانواده محترم بنده سراغم را از او نگرفته باشند. بلی!

وقتی سقف احساس امنیت در جامعه اپسیلنی باشد طبیعی است آدمی به سن و سال من، باید درست  وسط روز روشن گم شود و بعد پیدا شود. 

!!!

 اینکه رادیکالیسم اسلامی ویروسی جهش یافته در غرب وحشی است برای من همواره  قابل تامل بوده است!!

اما اغلب تقصیر را در جبهه خودی ها می جستم که چرا باید چنین زمینه هایی را در خود نهفته داشته باشتد. جدیدن که سخنان خانم نامزد انتخابات شان را شنیدم اوضاع فرق کرده است. اگر برای بشریت وجدان اخلاقی قایل باشیم این اظهارات،  پرده از وقیحانه ترین سیاست تاریخ بر می دارد. دقیقن مثل این می ماند که شما برای حذف رقیب تفنگ به دست دیوانه ی درون خانه ی همسایه تان بدهید.

استاد می گفت بزرگترین جنایات تاریخ از قبل خشونت دینی صورت گرفته، اما من می گویم دین هماره عمده ترین مستمسک بزرگترین جنایات تاریخ بشری بوده است.

معنی ترکیب « از خدا بی خبر» را حالا خوب می فهمم. اصل ماجرا همین است، شک نداشته باش؛ خدا که نباشد همه چیز مجاز می شود!




خوش بود گر محک اخلاق آید به میان

هر چه زمان می گذرد میانه ام با دینداری فقیهانه شکرآب تر میشود. شاید پر رنگ ترین شناسه ی این نوع دینداری، حداقل در سطح واقعیت اجتماعی، برای من «مات شدگی اخلاق» باشد. فقیهان در روش استنباطشان همه چیز را با کلام وحی می سنجند، من بنا به گفته ی عقل سلیم این روزها خیلی چیزها را با محک اخلاق می سنجم. کدهای زیاد درون دینی به نظرم مویدم باشند. 

=============

پ.ن: آقا معتقدند «زن جاش خانه است»، « زن ناموس مرد است»، « مرد یعنی غیرتش»، « دختر جزء مایملک پدر است» و ... و از این هست ها نتیجه می گیرد « باید به هر ترتیبی شده جلو قبولی دخترم در دانشگاه را بگیرم حتی اگر دخترم از جانش برای قبولی مایه گذاشته باشد و حتی اگر لازم باشد به دخترم دروغ بگویم. درد اینجاست که امروز پیرمردهای روستاهای دور افتاده ی این مملکت هم حد اقل در حد زبان از این افکار دست برداشته اند ولی روحانیت همچنان پایگاه مردمی اش را در ترویج این باورها می جوید. درد اینجاست که همین روحانیت روی منبر با لهجه عربی فصیح گزارش می دهد: « انی بعثت لاتتم مکارم الاخلاق«.


حاشیه های ارگ

از دیشب تا به حال قدمهای کوچک دخترکی را دنبال می کنم که سالها پیش حاشیه ارگ هرات را با هول و ترس فراوان طی می کرد. جنگ مجبورمان کرده بود خانه ی چند هزارمتری مملو از انواع گل و گیاه های تزئینی زیبا،  درختان سرو سر به فلک کشیده و شمشادهایی که لازمه ی لاینفک بازی قایم باشک ما شده بودند را به گلوله و خمپاره و تانک و تفنک ببخشیم و به این محله ی شلوغ و پر سرو صدا پناه بیاوریم. از خانه ی جدید خوشم نمی آمد ولی در عین حال از بودن در انجا راضی بودم، از طرفی  اضطراب اینو داشتم نکند از پنجره های ارگ که مشرف به حیاط آن بود گلوله ای به سمتم شلیک شود از طرف دیگر خوشحال بودم که از خانه خودمان به آنجا اسباب کشی کرده ایم؛ آخه از وقتی مادر بزرگ در آن شب کذایی که تصویر مبهمش هنوز هم خاطرم را رها نمی کند، تیر خورد و  خونش از اتاق بغل دستی به اتاق من و خواهرانم سرازیر شده بود، آرام و قرار نداشتم، چسبیده بودم به پر و پای مادر و بزرگترها. باورکردنی نیست ولی حالا که این ها را می نویسم بوی الکل پانمسان مادربزرگ در آن روزها فضای اتاقم را پر کرده است، با همان وضوح و شفافیت . 

مهمانی دیشب؛ اون کوچه، اون آدمهای تکیده ی بازمانده از اون تاریخ پر درد، همه رنجها و حسرت های گذشته را در من به خروش در آورده است.