از وقتی از نرگس شنیدم فیلم فروشنده به سینماهای این شهر راه پیدا کرده و نیت سینما رفتن کردم، چنان سرمایی خوردم که اون سرش ناپیداست. دقیقن تجربه کردم هر وقت از لیوان میزبانی نوشیدنی بخورم که مشکوک میزند؛ مثلن لیوان بعضی از بچه های خوابگاه مخصوصا موقع هایی که خودشان هم سرماخورده باشند، تبعاتش را باید بپذیرم. بعد سه شبانه روز مختل شدن مطلق، تابش های سلامتی حس خوشی بهت خواهد بخشید. از همین خصلت دنیا بدم می آید؛ فوق العاده هم بدم می آِید. تلخ و شیرینش قاطی است؛ خیلی هم قاطی است؛ انگار زندگی عهد کرده تا نخوری، نچشی. آخرشم نفهمیدم ارسطو اون مقیاس سنجششو از کجا آورده که خیرات عالمو بیشتر از شرورش دونسته!؟
گاهی بعضی تجربه ها چنان هیبت شر را در پیشگاه وجودت بزرگ جلوه می دهد که فلسفه ارسطو را یاوه سرایی ای بیش نمی یابی.
شب عید غدیر در برگشت از حرم، اتوبوس بدجور ترمز گرفت؛ خانم میانسالی که تازه سوار اتوبوس شده بود چنان ناجوانمردانه به صندلی و میله ی وسط اتوبوس خورد و نقش برزمین شد که اشکهای زن و به تبعش اشک های من سرازیز شدند. نمیدانم چه شد؛ برای یک آن مادر را به جای اون خانم دیدم و نزدیک بودقالب تهی کنم. تا نزدیکای مقصد غرق در اشکهایش که کاملا حس می شد از سر سوز سرازیر اند، بازویش را که بدجور آسیب دیده بود ماساژ میدادم . می گفت حاجتی داشته و میخواسته حرم برود ولی دیده دیر وقته صرف نظر کرده. شاید اگه اینو نمی گفت این تجربه برای من تبدیل به تجربه عمق رنج بشری در این سرای بی کرانه نمی شد. موجودی شکننده و نحیف مثل یک زن آنهم در اون سن وسال که باید دیگران به او برسند نه اینکه او مجبور باشد دو کیلو میوه از این سر شهر به اون سر شهر ببرد، را ببینی که چنین درد می کشد، تحملش خیلی سخت است. من مقصد و مقصود مورچه های کارگر رو که با سختی تمام چرخه ی بارکشی را دنبال می کنند از بچگی تا بحال نفهمیدم و نمی فهمم.اصلن شاید آنها شعور به بودنشان ندارند که از چرایی این چرخه ی ملال آور بپرسند، اما من که آگاه به بودن و چنین بودنم هستم برای چه!؟ لابد کرور کرور آدم پر درد دورو برم جمع شدند فقط برای اینکه دردشان را حس کنم و احساس همدردی در من شکل گیرد و همین بشود فلسفه بودنم!! یافتن ارزشها!! تحقق ارزشها!! یعنی همین قشنگ است!؟ همین خوب است!؟ شاید قضیه همین باشد ولی این منو قانع نمی کند، واقعا قانع نمی کند.
محبت چه طعمی دارد؟
تنها توصیفی که می توانم در این روزها داشته باشم اینه که بگم محبت دیدن مزه معنی می دهد؛ مزه گشتن و گشتن و ناگهان ( و من روی این ناگهانی بودنش تاکید دارم) رسیدن به یک معنی. آخ که من دیوانه ی معنی هایی هستم که بقول این نهیلیستها، در این جهان خالی و تهی یک دفعه سرو کله شان پیدا میشود و حس رفتن زیر آبشار ارتوکند بعد کلی پیاده روی در هوای گرم را بهت میبخشد.
شب و روزهای عجیبی دارم این مدت! از جنس همیشه ی شان نیستندانگار؛ از دنیای سرسری ها و سرسری عبورکردنها فاصله گرفتن و جدیت اندیشه را حس کردن گذشته از لذتش، غربتم را مزید ساخته، ترس و لرز دارد؛ درد دارد؛ بی خوابی دارد؛ آواره ات می سازد؛ آواره ی تسلسل مکرر این دورشیرین اما کشنده ی هرمنوتیکی از کل به جزء و از جزء به کل و باز از جزء به کل و از کل به جزء و ...
عجیب است آن موقع ها که وسط میدانی در حالی که غرق خبرهایی از همه خبرها بی خبری، در میدان بودن رهایی و سبکی دارد اما کمی که به حاشیه برمی گردی حس سخره نوردی را داری که در یکی از گردنه های مخوف توقف کرده، ناگهان به پشت سر و به پایین نگاهی می اندازد. گویی در اون موقع جبری سنگین سیلی ات می زند و هوشیارت می سازد از موقعیت بودنی سخت و شاق و جدی؛ نه پای رفتن داشتن نه راه برگشت داشتن این است و جز این نیست!!
بچه ها این مدت محبت بارانم کرده اند؛
یکی کلید خانه اش را داده تا این آواره ی انفسی را از آوراگی آفاقی برهاند؛ بقیه ها مراقبند از گشنگی نمیرد؛ و دیگر بقیه ها کمک می کنند انزوایش ترک برندارد.
الحمدلله رب العالمین.
------------------
فردا یکی از دوستانم عمل دارد؛ انسانی به معنای حقیقی کلمه فرشته صفت که خیلی وقتها بر طهارت، صفای باطن و مهرورزی های زیبایش غبطه خوردم.
خدایا! همه مریضها را شفا عنایت فرما.
حسنا قدیما از نشانه ها حرف میزد. درست یادم نیست چرا و در چه متنی. اما خب یادمه روزهایی با حال و هوایی خاص، خیلی خاص، که مهمترین مشخصه شان سبکی و حس پرواز بود، حرفهایش برایم مفهوم مسحورکننده ای داشت. اون روزها و اون حس ها دیگر نیستند، یعنی به وفور قبلن ها نیستند اما چرا، مث روزهای پاییزی که در هوای آرام که خبری از باران نیست، یک مرتبه خیسی خفیفی روی دست یا پیشانی ات حس می کنی که نشان از آمدن باران دارد، هنوز هم هر از گاهی یک سری نشانه ها برایم اعلام وجود می کنند.
سماجت این روزهایم برای پرکردن چاله ها و بعضا سیاه چاله های ذهنی گاهی کلافه ام میکند، یکی اش همین امشب که کلافه شدم ، من کلافه شدم و ملول که پیغامی از طرف دکارت رسید؛ فهم فلسفه نیاز به سرسختی دارد!!
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
در شهرهایی مث کاشان و همین هرات خودما که بناهای تاریخی حفظ شده اند، آدم، سنگ ریزه هایی را که سیزیف های تاریخ با هزاران زحمت و جون کندن بالای تپه ی تاریخ برده اند، بهتر میبیند. امروز با دیدن این بناهای بی صاحب بجا مانده از قدیم برای یک آن از زمان و مکان کنده شدم. کجا رفتم خدامیداند، شاید در اعماق یک درنگ ابهام آلود سوت و کور. آیا باید باور کرد این صداهای خاموش فرو رفته در پهنه ی فراموشی در صحنه ای دیگر نفس میکشند!؟ کاش میشد صدای آن پیرزن هزارسال پیش را که در این خانه های گلی آبگوشت برای ناهار روزی چون امروز بچه ها و نوه ها و عروسهایش میپخت، میشنید که اعتراف میکند خبری در راه است.
اعتراف میکنم عمیقن نمیفهمم آنهایی را که خود را به همینها که هست قانع میسازند!!!
هرچند نرگس این افاضه ام را به پای خل چل بازیهای بچه های فلسفه گذاشت اما بنظر خودم اگه بهلول از همون اعماق تاریخ بلند میشد میومد با ما کاشان گردی، رشته ی دی ان ای بهلولی مخفی منو قطعن شناسایی میکرد.
فکرشو که میکنم مطمان نیستم بخش قابل توجه زندگی ام مصداق رو به کاشان ، قم رفتن نبوده باشد.