باغ ارغوان نوستالوژی پریشانی، گنبد مینا نوستالوژی حیرت، ارغوان نوستالوژی جنون، دودعود نوستالوزی پرواز، چرا رفتی نوستالوزی بغض.
-----------------
بعد مدتها تفکیک حافظه امروز به فکر بازیابی حافظه جانبی ام افتادم که نوستالوژی باران شدم، سنخ نوستالوژیک زدگی من از اوناست که گذشته رو تمام بعدی به حال میاره. گذشته ای که موقع حال بودنش بارها تصمیم گرفته بودم به نحوی ثبتش کنم ولی در وقفه های پی در پی بریدگی از عادت یادم رفت بهوش بیایم و هوشیارای ام را حک نمایم، حالا که فکرش را می کنم تاریخِ من پرِ غفلت و حضور است؛ حضورِ واقعه های نامیرا ، از آنها که بدون کاغذ و قلم و عینک با یک گوشه چشم التفات رستاخیز بپا خواهند کرد.
کلن خواندن و شنیدن خبر ظرفیت میخواد و فکر کنم من هیچگاه این ظرفیتو پیدا نکنم، دم غروب خسته و بی حوصله سری به فیس می زنی که باز هم صحنه های جنگ و کشت و کشتار روانتو بهم میریزه.
این روزا سخت سرگرم اندازه گیری خیر و شر عالمم، امروز دیگه نزدیک بود پا در جبهه جی. ال. مکی بگذارم که دم غروب مامان بزرگ نازمو بشقاب به دست دیدم ، الهیییییی!!! طفلی نفس نفس زنان با اون تن نحیف و بی رمقش هزار متر راه از اون سمت حیاط تا این سو رو کشان کشان طی کرده تا غذایی رو که میدونه نوه اش دوست داره براش بیاره....
خداااایی!! مهر مادر بزرگ از اون خیرات است که اگه تا لحظه مرگ هم بشینم اندازه گیریش کنم به اون ته تهاش نمی رسم.
-----------------------
یکی از لذت بخش ترین بخش های حضورم در خانه اینه که بقول ما هراتی ها «هوسانه» یا یک غذای جدید و نوبر بپزیم و من یک ظرف از اونو برای مادر بزرگ ببرم و اونو از تنهایی در بیارم و وقت خدا حافظی با یک دعای دلچسپ و یک لبخند معصومانه بدرقه ام کند.
غمخوار من به خانه غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش امدی
با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین مهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
------------------------
اوضاع حسابی غررررررر قاطی است، کودتای نرم افزاری، آراء ناپاک، حکومت موازی و چندین کوفت و زهر مار دیگر که مجبوریم دهان روزه سرکشیم.
اصلن بی خیال درد، بی خیال سربریدن ها و انتحارها و تقلبها و بی خیال ساعت رولکس خلیفه های قرن بیست و یک،، تاخونت به جوش نیامده جلیقه انفجاری بپوشی و سرباز پا در رکاب یکی از این خلفای با پرستیژ شوی بتفلسف و فاضل نظری را دریاب!!
یک اصطلاحی فلسفه اسلامی دارد بنام « وحدت در کثرت»، گمانم همچین چیزی نیاز داریم ما ساکنین عصر حاضر، چیزی از سنخ « آرامش در نا آرامی»!!
یاد بگیر، یاد بگیر روی گسل زلزله «آن» را زندگی کنی، یاد بگیر روی دهانه آتش فشان « لحظه» را بخندی، یاد بگیر کنار انبار باروت خانه چند طبقه با سبک مدرن بسازی!!
والا احسن به این مردم کوچه بازار با این همه مهارتشان در زیستن، احسنت، احسنت، احسنت...
اینجا مرز مرگ و زندگی بی معناست، زندگی و مرگ در هم اند، بخواهی اینجایی باشی باید زندگی را قمار کنی.
راستی، راستی!!
جایزه نوبل و اسکار حق کیست؛ ما که داریم با خون دل داستان پر گوشت و استخوان بی نوایی را می نویسیم یا خالد حسینی و صدیق برمک های آینده که قصه و فیلم مان را؟
به طرف اس می رسه کی برمی گردی فلان جا؟ می گوید نگفتم خبرایی است و در کمال بد بینی چندین تحلیل به غایت منفی که وقت تفصیلش نیست ( چون تکلیف سرویراستارو اگر امشب انجام ندم، جیغ شش ریشتری اش برسرم خراب می شود) افاضه می کند و من باز فقط می شنوم. بعد کلی تجزیه تحلیل در آخر روز مشخص می شود بابا اون طرف بنده خدا می خواسته ایشونو دعوت به مهمانی کند.
می گوید: به فلان مدیر جزء بخش فلان جا زنگ زدم گفته لطفا شماره منو به کسی ندین، لیلا! من خنده ام گرفت، پیش خودم گفتم تو کی هستی که شماره تو به کسی ندم....
بعد، چند تحلیل عجیب غریب منفی که الان یادم نیستن، برای اثبات این قضیه که مدیر مربوطه شانیت بیان این درخواست را نداشته، ارائه می دهد.
در حالیکه نزدیکه از این همه بدبینی و منفی بافی که خیلی هایش را فاکتور گرفته ام، منفجر بشم، کلی مخ می سوزونم ثابت کنم اون مدیر بی نوا این حق را دارد و به هزار وجه می شود حرفش را تفسیر کرد و اصلن یک وجه هم برای زوم کردن روی این مقولات نمیشه پیدا کرد.
---------------------
به این نتیجه رسیدم زندگی با زاویه های دیگران جیغ آفرین است.