... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

 من می روم ز کوی تو و دل نمی رود...


...

گاهی زندگی می کنی، با دیگرانی، راه میروی، حرف میزنی، میخوری ، میخوابی و ... ولی خودت گمی!! حضور نداری!!

این روزها مدام برمی گردم به عقب! به جایی که خودبی خیالم شاید ایستاده باشد؛

و بعدش در گوشش میخوانم

نگاه کن!

تو اینرا گفتی

اینرا شنیدی

این جا رفتی

و ...

شاید دیوانه شده باشم

نمیدانم

بدجور تاخر خودآگاه از ناخودآگاهم را حس می کنم.

بدجور دچار« همه شوخی انگاری» مفرط شده ام.


عید و مهربی انتها

طعم خانواده گرمای دستی است که به آرامی  تو  و خواب تو را از چنگ کتاب و لپ تاپ و زمین خشکی که عنقریب استخوانهایت را منجمد سازد، رهایی بخشد و لبخند حست را از درون عدمستان بی خبری خواب بر لبان هستی آسیب پذیرت حک نماید.

---------

پ.ن: چی گفتم خدا میدونه و بس.

پ.ن: خوب که نگاه می کنم همه اش در تحلیل و فهم این همه از خودگذشتگی، شرح صدر،  بزرگی، گذشت، مهر و ... مادر و پدر می مانم.

پ.ن: احساس عدم امنیت جانی، مالی و ...برای فرزندان، عمیق ترین رنجی است که یک مادر میتواند متحمل شود.


سهله و سمحه

امروز بازم بیرون شهر رفتم؛ اداره گذرنامه تقریبا میشود گفت اون ته تهای شهر است. اوائل این راه را با آژانس می پیمودم و وه گه چقدر زورم می آمد از پولهایی که به راننده های انصاف قورت داده این مسیر میدادم؛ مسیری که مقیاس کرایه ها را آشنایی و عدم آشناییت با مسیر و شهر و زبان فارسی و طینت ادمیان تشکیل می دهد. بگذریم،  از وقتی پیر مرد باغبان اون حوالی مسیر خط اتوبوس را به من نشان داده خروجی خوردن پاسم برای خودش قصه ها پیدا کرده. مسیر دانشگاه تا اداره گذرنامه حراج انواع سوژه های تفکر انضمامی است. یکی اش همین سوژه امروز؛ در هوای بارانی بهاری شهر تا چشم کار می کرد یکی در میان چشمت به روحانیونی می افتاد که عباهاشان را به زحمت از چاله های خیس مملو از آب های آغشته به دوده های صنعت شهری نگه می داشتند. مواردی را می دیدم که با کیف و خریدهای خانه و بعضا بچه در بغل به سختی تمام مسیرشان را ادامه می دادند.

در تمام طول مسیر اندیشه غالب من این بود؛ سهله و سمحه بودن دین یعنی چی؟

----------

پ.ن: امروز با بچه های ادبیات و معادلهای فارسی فرهنگستان ماجراها داشتیم؛ میگن زین پس به جای عکس سلفی بگوییم خویشتن گیر.

...

غمگینم

عمیقا غمگینم

بغضی به وسعت ناراستی هایی دارم که نمیدانم از کجا در پیاله مان ریخته شده

از وقتی فهمیدم بچه های معصوم مان کالای زندگی بی جنگ را به بهای استخر مختلط و عقب نشینی از باورهای ریز و درشتشان به چنگ آورده اند غمگینم.

ترسم از این است آخرین تیر را که رها کردیم  از این «ما»، جز « من» ی  یکه در برابر «تو»یی نا آشنا چیزی دیگر نماند.