... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

مهاجرت زنانه


به اون عوضی که در ازای تبلیغ یک کالا و جنس به آدم میدن چی میگن؟! اسمش یادم نیست، حالا هرچی. بچه ها قراره به من همونو بدن؛ فک کنم کمی پیچیده شد. یکی از بچه ها امروز صبح زنگ زده میخوام بیام دیدنت ترشی چی و چی و چی برات بیارم تو هم تبلیغ ترشیامونو داشته باش که بچه ها بخرن. یعنی من حال می کنم با این بربچه های پر جنب و جوش که یکی یکی نقش های مردانه را نه تحت تاثیر آمیزه ها و آموزه های فمینیستی که تحت تاثیر واقعیتی به نام نیاااااااااااااز فتح می کنند. برا خودشون از شهراشون کوچیدن، خونه مجردی گرفتند، دنبال کار می گردند، پول در میارن، پیچ و خم اجتماعو لمس می کنند و از این چیز میزا.

رفتار این بربچه ها رو که دورا دور مطالعه یا همون مشاهده می کنم تغییرات بنیادینی رو حس میکنم؛ اینکه بتونی گلیم خودتو خودت از آب بکشی بیرون، برا یک سفر چندده کیلومتری وابسته یه جنس دیگه نباشی، دستت تو جیب خودت باشه، برنامه برای زندگیت داشته باشی، برای هر قدمت یک چهارچوب بزرگ بنام جنیست از قبل رسم نشده باشه و .... جالب به نظر می رسن، آزادی خوبه، اینکه آقا بالاسر (که فک می کنم یک واژه عمیقا مردسالارانه است)نداشته باشی و همزمان بتونی روی پای خودت بایستی و برنامه هات لنگ یک دیگری نباشن جذابه ولی معلوم نیست سر از کجاها در بیاره، یعنی اون وقتی که داخل گودی خیلی دستت نمیاد آخر این راه کجاست؟ فمینیست ها که این اواخر خیلی تلاش کردند منظر جنسیتی رو به مطالعات مهاجرت تزریق کنند و الحق کارهای خوبی هم انجام دادن. بگذریم....

کسی چی میدونست تبلیغ تحصیل زنان یک روزی این تبعاتو در پی داشته باشه، فک میکردیم درس خوندن یک تجربه لوکسه برای مخدرات همیشه پرده نشین، والا!! نمی دونستیم که آخر این راه سر از تخم در آوردنه. تازه این قصه هنوز به تهش نرسیده، این خشت اول خیلی کارا از دستش بر میاد، فک می کنی مهاجرت دختران تحصیلکرده برای اشتغال به کجا می رسه؟ به احتمال زیاد تجرد و زندگی های مجردی.

همین روزا یک مصاحبه از خانم فرهمندپور می خوندم که گفته بود اگه نمی تونیم پدیده مهاجرت دختران تحصیلکرده رو کنترل کنیم پس باید مهارت مجرد زیستنو بهشون یاد بدیم!! آفرین خانم فرهمند پور ، زدی تو هدف، رصدیات من میگن این یکی خیلی لازمه، مهارت!! ولی همه راه حل نیست؛ یادم نمیاد یعنی من تا حالا برخورد نکردم دانشمندی، اندیشمندی، روانکاوری، روان پژوهی، روان پریش پژوهی و ... مهارت دیلیت کردن  نیازهای طبیعی ارائه داده باشه!!

  

دود آه

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

درد


مدیر گروه علوم قرآن و حدیث، فکرشو بکن علوم قرآن و حدیث که مدیر مسول نشریه علمی - پژوهشی هم هست، اسم صبیه گرام را که دانشجوی ارشد است به عنوان نویسنده مقاله اون دانشجوی بی نوای دکتری رد می کند در ازای چی؟ مجوز چاپ سریع مقاله. واااااااااااای خدای من این مردم را چی شده که در فاصله چند ساله تا شهادت و جبهه و ایثار این همه از مدار حق و ناحق دور شدند؟!


رفتیم از بوفه دانشگاه یک بسته شکلات بخریم، میریم دیدن فلانی دست خالی زشته، فروشنده میگه باید شکلاتشو بشمرم، میگیم پدرت خوب، مادرت ماه این چه کاریه، مگه پشت بسته اش قیمت نداره، میگه نه، ملاک اون قیمت نیست به ما گفتن هر شکلاتو ایکس تومن بفروشید، گفتیم خب بشمر، فکر می کنید نتیجه چی شد؟ بسته شکلاتو به دو برابر قیمت اصلی اش خریداری کردیم.

یعنی اعتراف می کنم  با یک تن شکلات اصل اعلای بهشتی هم مزه تلخ این نرخ گذاری دانشگاهی از ذائقه ام نخواهد رفت.


طفلی دانشجوی معصوم، اول ازدواجش زندگی مشترکو فرسنگ ها اون ور تر رها کرده، یک ترم کامل پشت در اتاق استاد راهنمای تحمیلی گروه صبح تا ظهر بست می نشیند تا استاد، عنایت و تفضلی نموده ده بار در میان وقت نماید بتمرگد یک گوشه اتاقش و در حالیکه واتس آپ بازی و وایبر گردی می کند توضیح پلان دخترک را بشنود. فقط خدا می داند و من که دخترک بینوا با چه زحمتی شوهر و مادر شوهر و مادر و خواهر شوهر و باقی بستگان را متقاعد می کند کمتر غر بزنند که پس کی بر می گردی خانه. والا اینطور که رصدیات من میگن بعضی از این اساتید راهنماها هیتلرین های نوع مسلمانشن.

حسگرها

گاهی سنسورها یا همون حسگرهای اخلاقی آدم خیلی تیز میشند، ایراد این وضعیت اینه که در این هوای آلوده تربیت اخلاقی، درست مثل آژیر های خوابگاه دم به دقیقه داد وجدان اخلاقیت در میارد و آرامشتو بر باد میده. دارم روی خودم کار می کنم آنارشیسم پذیر بشم اما چطوری؟ با بی حس کردن حسگرهای اخلاقی؟ یا کور و کر و شل شدن؟ نمیدانم فقط اینو میدانم که خیلی سخته یک نیرویی مدام روحتو با غرغرهای ممتدش خش بندازه.

تصادف

آخ که چه بد دردی است این گیر سه پیچ بودن!!

------------

پ.ن: امروز نیت کردم یک پست جدید بنویسم، داشتم خوب پیش می رفتم ، تقریبا هشت خطی نوشتم ولی وسطاش خسته شدم و حوصله ام سررفت لذا منصرف شدم. اون موقع نمیدانم چه فعل و انفعالات کیبردی ای  رخ داده که جمله اول نوشته ام منتشر شده است. خودمم امشب از دیدن این پستم شوکه شدم، ولی خب بلاخره تهی از معنا هم نیست، پس می تواند سرجایش بماند.

پ.ن: من همچنان از ظهر تا حالا گیر سه پیج داده ام به مقوله تاریخی بودن طبیعت انسان در فلسفه پست مدرن و این یعنی همان درد بد !! چون باعث می شود فراموش کنی نمی شود با ضرورت طبیعی شام و ناهار پختن در افتاد.

خدایا این روزها که  همه اش با کله گنده های فلسفه می پلکم «روز و شب را هم چو خود مجنون کنم، مجنون کنم»؛ سخته کمی و ذره ای هم زبانی و هم افقی با فیلسوفان تاریخ پیدا کنی ولی اگه خیلی جون بکنی به این کمی خواهی رسید و وقتی رسیدی دیوانه کننده می شود.