... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

مرگ اندیشی

  • آنوقت ها که خام تجربه زندگی، غرق «تجرید الاعتقاد» خواجه و پیچ های پر درد سرِ الهیات بمعنی الاخص فلسفه اسلامی بودم، ازمنظری غیرهمدلانه به سرنوشت مردگان می نگریستم. آنها را از گذشته شان تبعید می کردم به یک دادگاه بزرگ، و تنها دردی که درآنها تشخیص می دادم درد محاسبه بود. اما از وقتی که زندگی هم می کنم مساله مردگان درنظرم تغییریافته. فکرشو بکن، یک انسان عمرش را درجنگ و آوارگی و دوری از خانواده سپری میکند، رژیم ها یکی یکی می آیند و می روند و بار بی ثباتی و ناامنی و ابهام آینده را بردوش نحیف او تحمیل می سازند. او با تمام رنج های معمول و نامعمول زندگی درمی افتد یعنی باید درافتد که چاره ای دیگر ندارد.درست برزمین بی قراری و ناملایم های جاری، خانه ای می سازد تا داشته هایش را از هجوم ناداشته ها حفظ کند. کم کم گوشش با صدای پای آب،  خنده گل، صدای اذان مسجد محله، بوی نان سنگگ نانوایی محل، نق نق بچه ها که دارند قد می کشند، گریه اولین و دومین و سومین نوه اش و خلاصه با سهمش از عدالت و هرچه از جنس تلائم است آشنا می شود که مرگ از راه می رسد. خودمانیم، غصه چه را بخورد پذیرفتنی تراست؟ غصه تنها پسرش را که هنوز دامادی اش را ندیده یا  همسری که برای تنها رفتن آمادگی لازم را ندارد؟ حسرت چه را بخورد طبیعی تراست؛ حسرت داشته هایی که برای بازپس گیری شان از گرداب جبرهای سخت زندگی سالها جنگیده یا حسرت شب ها و روزهای با خانواده بودن را که تاریخ با بی رحمی تمام درسراشیبی سقوطش از او دریغ نموده؟  

راستش وجود من هنوز درگیر وضعیتِ محاسبه است و فکر میکنم هرکس دیگری هم به محض اینکه بداند رفتنی است بیشترین حقیقتی که درگیرش میکند هیبتِ آنسوی مرگ است اما با این همه خیلی دلم میخواهد حس آدم های شریفی را بدانم  که پس از عمری  محرومیت از حقوق طبیعی شان، درست در یک قدمی آرامش، حکم رفتنشان صادر می شود.

  • این روزها هرچه بیشتر سرنوشت جامعه خودم و تحولات جهانی را دنبال می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که زنان ازصحنه ساخت تاریخ به نسبت زیادی غایب بوده اند و بعد از خود می پرسم آیا دنیای دست ساخت زنان بهترازاین خواهد بود؟ نمی دانم ولی دریک چیز مانده ام جدا و آن هضم نگاه مردانه نسبت به زنان است. مثلا یک تحلیل گر تاریخ بطور عادی بی هیچگونه سو گیری جنسیتی نظر میدهد و می نویسد اما همینکه به رد پای زنان درتاریخ برمی خورد سریع جبهه گیری جنیستی کرده پای بی عقلی و کم عقلی و احساساتی بودن زنان را به میان می اورد. ( البته اخیرا حفظ ظاهر زیاد می شود.) کسی چه می داند شاید اگر تحلیل درآِینده تاریخ به دست زنان بیافتد آنوقت پای خشونت و منیت و خیلی عوامل دیگر پررنگ تر شوند.



یک پستِ سیاسی

  • سرتاج عزیز، سیاستمدار پاکستانی، دیروز آمده است کابل تا بگوید ما به طالبان کمک نمی کنیم. دروغی دراین حد تابلو با آن همه سند و مدرکی که جامعه جهانی ازاین مداخله و کمک رسانی دردست دارد نوبراست بخدا.

دریکی از مهمانی های رمضانی با کتاب« ماموریت سقوط»؛ (گزارش لحظه به لحظه ی تیم سازمان سیای آمریکا درافغانستان برای براندازی طالبان، از زبان مامورارشد این سازمان درعملیات نامبرده، گری شرون) آشنا شدم. این کتاب که دربهار 1390 درکابل منتشرشده است به نظرم اطلاعات خوبی درزمینه های؛ آمریکا شناسی، پاکستان شناسی، شناخت احزاب جهادی وعملکردشان دردوران جهاد می دهد.امشب به صفحه سیصد کتاب رسیدم، یکی ازمعدود کتاب های غیردرسی است  که تااین حد مرا به خود جذب کرده. هرچه بیشتر میخوانم این باوربیشتردرمن تقویت می شود که احزاب جهادی، حالا به هرنیت و توجیهی، یک دهه از خروج روسها نگذشته، خود، پای آمریکا را به افغانستان باز کردند. خواننده کتاب درخلال مطالعه کم و کیف فعالیت آمریکایی ها درافغا نستان به راحتی می تواند به این برداشت برسد که آنها منافع خاص خود را دنبال میکنند و منافع آنها هیچ گونه تعهدی به منافع ملی ما نسپرده است. آنها دراین میان حتی براحتی به پاکستان باج می دهند و استقلال سیاسی- فرهنگی و اقتصادی مارا فدا میکنند. سیاستمداران ماهم بس که بوی دلار و یورو مشامشان را پر کرده است، بوی سوختگی بنیانهای استقلال و عزت و رونق جامعه را حس نمی کنند. خیلی مسخره است؛ آمریکا امده است طالبان را حذف کند ولی مدام هوای پاکستان و حضورکثیفش را درافغانستان دارد، پاکستانی که مهد تولید و تغذیه طالبان پاکستانی و عرب و افغانی و ..است.

به نظرم جادارد هسته های علمی و تشکل های سیاسی علی الخصوص دانشجویی و حوزوی مان، تجزیه تحلیل نقش احزاب جهادی، پس از خروج روسها تاکنون را مورد توجه جدی قراردهند. رهبران ما درغیاب نقد برنده نهادهای مدنی و سیاسی، بدجور همه موجودیتمان را به حراج گذاشته اند، وقت آن رسیده است که معنای خدمت و مسولیت را بفهمند. آنها باید بفهمند خدمت گذارند نه مالک افغانستان.

  • استاندار جدید هرات ازراه نرسیده، جهت کسب محبوبیت، زبان نافذ تبلیغات را بخوبی بکارگرفته است. داشتم باور میکردم این نسل کرواتی ترگل ورگل  هم ازجنس ماهستند که همه چی خراب شد. از دیشب که درخبرها شاهد بودم ایشان دربرابر چشم رسانه ها چطور برگه های اخذ هدایای مقام فخیم استانداری را به سمت زنان بی سرپرست پرتاب می کند، حسابی مایوسم شدم. ایشان بدجور وجنات شاهانه ازخود می تراود لازم است بداند  یک خدمتگذار باید حرکات و سکناتی درخوراین مسولیت انسانی ارزشمند داشته باشد.

آستانه مندی

آدمها موجوداتی آستانه مند هستند؛ آستانه تحمل، آستانه ادب ورزی، آستانه مهرورزی، آستانه کمک رسانی، آستانه فهم و ... برای همین هیچ انسانی نمی تواند آرامت کند، هیچ انسانی نمی تواند اشباعت کند، هیچ انسانی نمی تواند بی نیازت کند. امام حسین ع راست می فرمود :  خدایا!  « ماذا وجد من فقدک»*. این جمله خیلی ژرف و عمیق است اگر آنرا بچشی آنقدر که دلت می خواهد داد بزنی، از اون دادهای درون ریز.

* خدایا ! آنکس که تو را ندارد چه دارد؟

رمضان

  • خانواده بهم پیوسته و صمیمی دنیایی از محاسن دارد تنها بدی اش این است که فرصتِ برای خودت بودن را از تو می گیرد بس که هضم در دیگری می شوی. جمع میان خود و دیگری مهارت خاصی است که باید کسب کرد.
  • رمضان به نظرم بزرگترین تنوعی است که میشود در برنامه یک زندگی پویا طراحی و جا داد؛ تک تک لحظاتش بافهم عجین است؛ فهم دارایی های معمول  در خلال خود داری های نا معمول.
  • رمضان به نوعی مشقِ جمع نمودن میان خود و دیگری است؛ افطارهایش تو را با خانواده مانوس می سازد سحرهایش تورا با خودت آشتی میدهد و تجربه می گوید هر وقت به خود رو میکنی روزنه ای به سمت خدا برویت باز می شود به وسعت وجودت. قبول داری لذیذترین لذت انسان تنها، درد دل کردن با خداست؟ البته اگر دینداری دینداران اجازه دهد !!!!

بوی جوی مولیان آید همی ...

یکی از دوستان از زنان فعال فرهنگی- سیاسی کشور می گفت که دراثر مراوده با ان جوهای خارجی مستقردرکشور بعضا تغییراتی کرده اند، مثلا پوشش یا حد و حدود و نیز کیفیت حضورشان دراجتماع فرق کرده است و مطالبات جدیدی پیداکرده اند و بعد نتیجه گرفت که غرب زده شده اند. 

با قضاوتهایی از این دست زیاد برخورد کرده ام که سریع به صرف تشابهات اندک، تغییرات افراد را ریشه یابی کرده و انگ دلخواه یا همان برچسب مورد نظرشان را بر اشخاص می زنند.

پیش فرض های مورد نیاز چنین قضاوتی به نظرم اینهاست:

1- آدمها موجوداتی ثابت و فیکسی هستند که نباید تغییرکنند یا نرم ترش تغییر نمی کنند.

2- هرگونه تاثیرپذیری از غرب و ملل دیگر زشت و نارواست.

3- رفتار و احساس و اندیشه درست، یکی است و آن یک الگو ما هستیم.

ما با این نوع برخورد، دشمن پروری می کنیم اساسی. مدام دوستان و همفکرانمان را به صرف تغییرات اندک ازخود طرد می کنیم و به جو تضاد و دو دستگی دامن می زنیم.

مشکل ما اینست آنقدر بزرگ نشده ایم که تفاوت ها و اختلاف ها را در اصل های کلی تر و مهمتر حل و هضم نمائیم و به آدمها فرصت شدن بدهیم. 

این روزها که حسنا رفیق از رشد جریان های تکفیری درجهان اسلام با من صحبت می کند و گوشهایی را که مدتهاست برخیلی از خبرها بسته ام، باز می سازد به فکر اندیشه تقریب افتاده ام و اینکه چه عقلانیت مترقی درآن نهفته است. حساس شده ام جایگاه این مساله و نیاز حیاتی جهان اسلام را درمباحث روشنفکری دینی بیابم؟ اصلا جایگاه دارد؟ اگر نه چرا؟ آیا دنبال کردن این مساله درخلال مباحث مربوط به پلورالیزم دینی و سیاسی و ... کفایت می کند یا ظرفیت بحث مستقل از آن به عنوان یک مساله برآمده از اقتضائات خاص جهان اسلام وجود دارد؟

--------------

بروم آی بروم، بروم آی بروم !!