... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

چشم

گفت: سیاه

گفتم: باچشمان تو حالادیگر سفید و سیاه می بینم.

گفت: پایان

گفتم: درمن شروع شدی.

گفت:نیست، نیستی

گفتم: نمکها ریختند ولی نمکدان نشکست.دیدی! بلرزی، می لرزم!؟

گفت: ببین، تبارک الله احسن الخالقین!!

گفتم: چه فایده من و تو هرکدام چشم خودمان را داریم.

نمی دانم او گفت یا من: بیا چشمهامان را ببندیم بعد ببینیم.

هاله

آدم ها فضاها و عالم های خاص خودشان را دارند، زمانی می توانیم ادعای درک گفتار، کردار، و افکار آدمها را داشته باشیم که به عالم خاصشان راه پیداکنیم، شعرسعدی و حافظ و مولانا را همه میخوانیم و می نویسیم و چه خوب است که بخوانیم و بنویسیم ولی آیا هرکه اززبان حافظ نوشت:

دوش درحلقه ما قصه گیسوی تو بود /// تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود ، می توان نتیجه گرفت نویسنده قطعا به معشوقی ازنوع زمینی نظرداشته است؟ من که چنین باوری ندارم، آدمها خیلی پیچیده ترازاین حرفهایند، مطلوبها خیلی متکثرتراز آنچیزی است که فضای غالب سینمای امروز دارد ترویج میکند و ساختارهای ذهنی مارا متاثرساخته است.هم اتاقی ادبیاتی ام گله دارد از مردم که واژه ها را اغلب در هاله های زشت و زیبای ساختنی و به تعبیرمن اکسترنال می پیچند و انها را به مرگ زود رس مبتلا می سازند، خوب که فکرمیکنم می بینم وضع مقولاتی چون عشق، درد، تردید، ابهام و ...  هم بهتراز واژه هانیست، ما وقتی کسی از درد می گوید سریع حملش میکنیم برهمان مصداق دم دستی ذهنیمان و خودرا از درک زوایای قلمی که میخوانیمش و راه یابی به دنیای احتمالا متفاوتش محروم می سازیم، دنیایی شاید خیلی جذاب تر و قابل توجه تر. هم اتاقی امشب عروسی یک زوج مذهبی دعوت بود و با این نگرش که جذاب نیست و کسل کننده است قصد رفتن نداشت، به او پیشنهاددادم این بار بی پیشداوری برود و سعی کند کلیشه های موجود درذهنش، تجربه خالص اورا جهت ندهند.جالب است بدانید رفت و با برداشتی کاملا مثبت و توام با رضایت برگشت. 

شعرفارسی ازچنان غنای محتوایی و زیبایی شناختی برخورداراست که گاه قلم و زبان آدم را ناخودآگاه به تبعیت وامیدارد تاجایی که آن را بهترین بیان و ترجمه مقصودش می بیند براین اساس تقلیل کاربردشعر به مضمون های صرفا عاشقانه که طبعا درفرهنگ ما خط قرمزهایی را درپی خواهند داشت شاید چندان به نفع مان نباشد چراکه هم مارا در کاربردش محتاط میسازد هم زاویه ذهنی حاصل ازآن قضاوتمان درباب دیگران را قالب بندی میسازد.


فمینیسم، مصرف یا صدور!؟

پشت ویترین مغازه داشتم فسفرمی سوزوندم مهندسی این لباسهای مدروز را که بس عجیب و غریب می نمودند بکشفم که صدای جیغی مهیب قلپ آبمیوه را درگلویم حبس کرد، من داشتم به رحمت حق می پیوستم و خانم داشت با ملایمت تمام برسرهمسربی نوایش  می جیغید که چنین و چنان، بیچاره آن پخمه همسر چنان با معصومیت به شریک زندگی اش نگاه می کرد که دل سنگ آب میشد.

فکرکنم اگه سیمون دوبوار این صحنه را می دید چرخش تاریخی از مظلومیت به اقتدار  و آغازمجدد دوران زن سالاری را اعلام می نمود.

ازاون موقع تا بحال دارم به این فکر میکنم کدام زن است که از زندگی با مردی توسری خور و بی اقتدار احساس رضایت داشته باشد، آیا این راه که ما زنان داریم می رویم نوعی خود زنی نیست؟!

( )

وزآتش سودای دل ای وای دل ای وای من ...