... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

حضور- غیاب خدا

  • دوستی دارم که معیارتجزیه ترکیب فکرو ذکر و فعل و ترکش خداست، خدا، خدا، خدا...آنقدرهوای خداراداردکه انسان و خواسته انسان حق ندارند دوروبر وجودش پربزنند کافی است ازاو بخواهی نظرش را درمورد تو و زندگیت بازگو کند چنان رگه های الهی و شیطانی همه چی را برملا می کند که به این نتیجه می رسی فلاح، میوه ای است که هرگزدستت به آن نخواهد رسید.

این روزهاکه ازاو دورشدم مدام باآدمهایی برمی خورم عکس او،توبیخ می شوی که چرا نمی خواهی باشی درجایی که دیگران مایلند باشند و باشی، تشویق می شوی که مهم تو هستی و خواسته ات کافی است تو بخواهی باقی فسون است و فسانه، بد جوربوی کسوف خدا می آیددرزمین و زمان زندگیمان.

عقل من اما دراین میان نه می تواند آن سختگیریهای شداد غلاظ را بپذیرد نه خدای دست بسته ای را که جرات ندارد لب تر نماید و راهی بنماید.

  • گاهی نقض یک قاعده چنان به نظام علی معلولی برمی خورد که تمام قواعدش بسیج می شوند تاتورا تنبیه نمایند اینجاست که باید گفت:  ابرو باد و مه و خورشید و فلک درکارند// تا تو تنبیه شوی و قاعده برهم نزنی.  و این تنبیه، ابرقاعده زندگی من شده است گویی.