... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

آخرنگویی تاکجا؟

اگه یه ذره بین دستت بگیری و بری سراغ مقولات فرهنگی یه رده پای گنده می بینی بنام «مردسالاری» که همه سلولهای فرهنگ رو به قدوم خودش آغشته کرده، حتما خواهی پرسید خب که چی؟ ... راستش دقیقا نمیدونم این چه معنی رو میتونه بده، فقط کنجکاویم باز راه افتاده دنبال تاثیرجنسیت بر دریافت ما از مولفه های زیبایی شناختی. همین

دارم « فمینیسم و زیبایی شناسی» سرکارخانم کارولین گرس میر رو می خونم. این ازشاهکارای این روزها و شبای منه، باید سعی کنم کمی جدی ترباشم،بازیگوشی بسه دیگه انگار(خداکنه!!)


خیلی بچه بودم ... خیلی خیلی، روزی نوایی ازرسانه ای که نمیدونم تلویزیون بود یا رادیو شنیدم، میخکوبم کرد، شاید خلسه ای درقدو قواره کودکی ام بهم دست داد، نمیدونم چی بود اما مزه ای شیرین، ملایم و ژرف داشت، صداقطع شد و من همچنان سرشارازشوری لطیف که اون صدابهم بخشیده بود، مزه شو  دنبال کردم،درعالم بچگی خیلی خیلی گشتم، شاید درزندگی ام کمترمطلوبی اینطور همه منو دنبال خودش کشونده باشه.

حالا کلکسیونی از صدای حسام الدین سراج دارم اما طعم این تیکه اش چیزدیگه است:


ما رخ زشکر افروخته باموج و بحرآموخته       / زان سان که ماهی رابود دریا و طوفان جان فزا

این باد اندرهرسری سودای دیگرمی پزد        /سودای آن ساقی مراباقی همه آن شما

ای رشک ماه و مشتری باما و پنهان چون پری / خوش خوش کشانم می بری آخرنگویی تاکجا

مهرتومی دواندم پهنه به پهنه سو به سو

بیچاره دریا چقدراصرارداره دست ساحلو بگیره ازسطح ببردش به عمق، انگارمبعوث شده تاحرکت بیافرینه و فریادهارو باروربسازه، درعوض ساحل عین خیالش نیست،بی هیچ کلامی، بست نشسته و هی واسه خودش یارگیری میکنه، اما نه، خوشم اومد، دریا اگه هم نتونه ساحلو تکون بده ولی خوب بلده زیرپای ساحل نشینان رو سست کنه، همسایه دریا بودن با عافیت طلبی اصلا جوردرنمیاد..باورکن!

 

خدایا! یادریایی ام کن یا همسایه دیواربه دیواردریا !!

 

وقتی گلی پژمرده می شود مرثیه ابدیت خاک، دلت رابی تاب یک «مطلق» می سازد!

کندوی کامت را بیار

درکام بیمارم گذار

تاجان فزاید کام تو

برجان این دلخسته بشکسته تار