... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

سکوت !!

دیروز و دیروزها، دیشب و دیشب ها گم بودی درحالی که غرقت بودم .دیروز و دیروزها، دیشب و دیشب ها، صغری، کبری پراکنی های کانت و هیوم، صدرا و سینا، خطاب هایم را به غیبت بردند، دردورپرسه های کورذهنی ازتو دورشدم، پریشانی هایم سلسله درسلسه شدند،انگار شیخ ابوسعید ابالخیرهم بکلی رفته بود ازاین حوالی، من مانده بودم و پای چوبین تشرهای مولویانه، داشتی درمن ساکت میشدی کلماتم بارها خواستند وزنت نمایند اما تو مدام بیرون می ریختی ازکاسه کوچک دال های فیلسوفانه، گویی  وسعت «وجود» هم برای تو تنگ است که اینگونه لب های ازشهود برگشته را مهروموم کرده ای .امان ازاین ظرف های کوچک، هرکس، درهمان جا که ایستاده گذرش به تو افتاده است و تورا درمحدوده خویش به بند کشیده است؛می دانی به  چه فکر میکنم... به اینکه تو چقدرخوبی!! کاسه های طالب حلوا را مدام میشکنی تا بشکنیم، سبحان ربی الاعلی و بحمده، آخرین ایستگاه سفر به تو«تسبیح» است، همان «سکوت» به زبان من.حالا درتو،به سکوت می پیوندم و درسکوت خالص خودبا تو قدم می زنم، دودعود می شنوم،ایستگاهها را نمی بینم، شمس می خوانم وبه صدای باد گوش میدهم...

بست !!

آمده بود ازحضرت معصومه همه چی بگیرد؛ روحیه، حس زندگی، فراموشی گذشته، کار،بچه و ...دیروزش، درست بعد اجرای حکم طلاق، تک و تنها ازشهرستان راه افتاده بود به سمت قم، همینطورکه داشتم  اقتضائات زمان را به نقد می کشیدم و ازرواج و روندهای سربرآمده ازآن، بهت می بافتم که عجب دنیایی شده است؛ مسن هاهم پاس عمرمشترک نمی دارند و به سادگی، آب طلاق سرمی کشند، یکباره رقمی جوان، رشته افکارم را پاره کرد،لبانی خشکیده و به غایت بی رمق داشتند می گفتند پیرزنی که اینجا بست نشسه جوانی است سی و دوساله که دوسال قبل، تماسی تلفنی زندگی اش را به وجود مردی ازمذهب تنوع گره زده است.

چاره ای جز اصاله عدم صحت نداشتم، حالامیخواست اخلاق را خوش آید یانه،او گفت و کوه غمش را سوارشانه هایم کرد،گفتم خداحافظ ولی هنوزکه هنوزاست درمن ناله سرمی دهد.

------------------

پ.ن: وصل آسان،می تواند فصل آرام را درپی داشته باشد(زن می گفت کل تشریفات طلاق ظرف یک ساعت اتفاق افتاد)

پ.ن: اگرهمه ما درمواجهه با مشکل یک راست برویم سراغ ائمه و دست اززمین برکشیده، چشم به آسمان بدوزیم، آنوقت دنیای ما چه تنبل خانه ای خواهد شد خدامی داند!؟(گفتم:عزیزخواهرم اقلن روزدنبال کاربگرد وشب چشم به ضریح بدوز تا نیمچه تعادلی برقرارشود)

پ.ن: این روزها بیشترازهرزمان دیگر فردیت ما درشکل گیری ارتباط زوجیت نقش دارد و حرف اول را می زند امانسبت به ماندن دراین ارتباط و بارورسازی آن هیچ اطلاع و مهارتی نداریم.باید باورکرد علاقه هامی توانند بمانند قد کشند، بارورشوند و عشق پیررا رقم زنند، یادش بخیرپدربزرگ هفتاد ساله هم که شده بود غزلهای عصرانه اش درورودی منزل به مادربزرگ جان تازه می بخشید.

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند ازاین ولایت

-------------

حسنارفیق دعوتم کرده سفربهشت و جشن رساله سوزی، دقیقه ها زل زده اند به اشتیاقم و ازجاشون تکون نمی خورند... وای خدای من !!

ماه هاست خبر، نخوانده ام و نشنیده ام،دارم باورمی کنم میشود درغلغله امواج، گوشهاوچشم هارا ایزوله کرد ولی چه سود، هرصدایی را خفه کنی، صداهای درون رانمی شود خاموش کرد.انسان، ساکن کوه قاف هم که باشد باز انبانچه حیرت است.


او

امشب همهمه سکوت بچه ها بی تابم کرده، سارا چند ساعتی می شود که ازشیارقواعد کیفری پا به دنیای اعتبارهاگذاشته تا یک روزی درحوالی امروز، ستونهای واقعیت درراه، را بسازد، پلیس علمی، زینب را درست درفضای وقوع جرم پیاده کرده، بلاتکلیفی و نابلدی را درسیمای کلافه اش می توان دید، من که چشمم آب نمی خورد زینب جیگربرخوردباقاتل و مقتول و آلت جرم را داشته باشد. نجمه که حالا حالاها وقت دارد «اوراکل» را سوار کامپیوترش نماید، دست از آی.تی شسته و دنبال بلیط سکوت می گردد. حوری امامرتب جام و ساغرو پیمانه تعارف می شود و یک جایی درمحدوده فارسی قبل ازاسلام مشغول سیاحت است و اصل و نسب کلمات رامی جوید.
اگر درایو e اجازه بدهد،این سکوت جان میدهد برای آنکه برهان معجزه استاد را کالبدشکافی کنی شاید گیروگرهی بیابی که رفع تکلیف ازتونماید.
سکوت !!
همیشه سکوت که اوج می گیرد ناله جان غربت نشینت رابهترمی شنوی،فکرش رابکن سلولی ازهستی، تک و تنها، افتاده دردامن انبوهی ازچرا و چگونگی مارپیچ  با دلی که چشم بسته، ازمیان سنگ و سخره راه خود را می رود، بایدباشد، نه پوچ و نه کاذب بلکه معنی دار و درست!!
و سکوت دردمعنی داری را درتو می شوراند، همه مقصدهارا در«حال» احضارمی کند...وای ازآن لحظه ای که نپسندی یا نیابی مقصودی را که «حال» تورا معنی ببخشد همه دنیا ازمقابل وجودت محو می شود تو می مانی بی هیچ نسبتی، ذره ای رها، فرعون هم که باشی به اینجا که برسی ناچاری از«او»!!

کاکتوس

  • بی آنگه دلیلش را بدانم همیشه دقیقه نود کارایی ام بالا میرود؛فردا ارائه دارم ولی به اندازه کل یک ماه گذشته امشب ذهنم تراوشید...فکرکنم یکی ازاجزاعلت تامه یادگیری، زور باشد!!
  • کاکتوس هایم مصرانه دارند قد می کشند، زمان آن رسیده مستقل شوند، قدری خاک (شاید به اندازه دو کیلو)، از باغبان های دانشگاه گرفتم تاتکثیرشان کنم بازویم راازکارانداختند.راستی حالا مطمئن باشم یک کیلو خاک به اندازه یک کیلو سیب مثلا وزن دارد؟ برای من که وزنش بیشتربود !!،درک من مهم است یا واقعیت امر؟
  • دارم به چهره سیال «عرف» فکرمیکنم و سختی فهم کلیتی سیال که خود بخشی ازآنیم و اینکه زمان نشناسی چه چوب ها که لای چرخ تکامل تاریخ نگذاشته است !!
  • امیرحسین اس داده «زود بیا دلم برات تنگ شده»...