... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

نیستان را به آتش می کشانم

هزار بار هم آتش بنویسی و آتش بخوانی آخ و اوفی از تو برنمی خیزد، برای فهم آتش باید سوخت، راستی که سخت ترین درس انسان، آتش است!!

تکرار

1- همه چی بدجوری تکراری شده.

2- ویژه برنامه افطار و سحر رادیو جوان حرف نداشت مخصوصا پیش اذان و پس اذانهاش.

3-  یخچالمون رو شستشو دادیم بعد دوشبانه روز امشب کشفیدیم یادمون رفته بوده برقش رو وصل کنیم، خوبه مرده شور نشدیم وگرنه....

4- هم اتاقی بدجوری صداش محشره، زده رو دست شجر و سراج و ... هرافطار با کنسرتاش جانی تازه میبخشدمان:یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت//دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت 

5- «مرگ براسرائیل» !! باهم اتاقیها به این نتیجه رسیدیم نازک خیالی فعلا تعطیل، مگه میشه غده بد خیم رو ناز و نوازش کرد؟ ما مرگ می گیم تا یادمون باشه دردی هست، درمانش صد البته به حرف نیست!!

6-  کیمیا خاتون و روایت های مختلف اون، یک جورایی برملا کننده شمس هم هستند؛ شمس و قتل!؟ .... راستی! محبوب ها و محبوبیت های ما چطور به محبوبیت های ما بدل میشند؟

یک درسه

حسنا-رفیق ازطعم زندگی (ها) یا طعم (های) زندگی نوشته، ازطعم ریاضی که یک زمانی درطعم سخت و شیرین فلسفه حل شده است. نوشته اش  ذهنم را برد سمت طعم هایی که به پای زندگی فعلی ذبح کردم.

فکرش را بکن اگر جهان های ممکن رو ازسطح ذهن بکشونیم به ساحت عین، یا قائل به جهان های موازی بشیم که فکرش زهرا رو یه زمانی کلافه کرده بود و مارو ازدست سوالتش کلافه تر ،اونوقت حسنا- رفیق و من و هیچ کس دیگری مجبورنخواهد شد طعم ها رو فدای هم کند،آدمها می توانندعلایق جورواجورشون رو همزمان یا غیرهمزمان دنبال کنند.به این میگن تزی درخدمت رفع محدودیتهای بشری و کیهانی و ازاین چیز میزاا....

یک مساله مهم البته هست که باید قبل ازجست زدن به چنین دنیایی پیش خودمون حلش کنیم اونم اینکه آیا با یک «من» وحدت یافته و متشخص، این جهانها رو زندگی خواهیم کرد یا با «من» های متکثر؟ به نظرم حالت دوم چندان فرقی با الان محدودمون، نخواهد داشت و فوقش باز چند «من» مستقل تولید میشن با دنیاهایی جداازهم.خب پس یادمون باشه موقع انتخاب گرایش زندگی، وحدت « خود» رو درنظر بگیریم.

گفت:

یک، دو، سه. فکرکنم سه تاجهان برای من کافی باشه. اگرسه جهان و سه زندگی داشته باشم دریکی هنرمند میشوم، دریکی فیلسوف هنر و درآخری جهانگردی نی نواز که عاشق بچه ها و گفتگوهای بچه گانه است!!

---------------

*خداهدایتت کند رفیق با اون پستت، منو ازکارو زندگی انداخت.

*امشب، دعا درحق همدیگر، یادمان نرود و دعا برای سلامتی کوچولوهای بیمار.

غفار جمیل...


*«جوشن»، خیلی حرف واسه گفتن میتونه داشته باشه!

*چقدر فرق است میان پرستش یک نیروی کور با پرستش ذاتی با این ویژگیها، فکرش رو بکن اگه حق با مولانا باشه و تو، آن باشی که درجستن آنی، اونوقت اگه دنبال همچی موجودی راه بیافتی  چه شود!؟

دارم به این فکر میکنم انسان چقدرباید بالغ شده باشه تابه طلب همچین مطلوبی دچاربشه!!


....

بعدافطارباهدی رفتیم قدم زنی. دربرگشت، خانم مسنی که معلوم نبود باچه زبانی حرف میزندمقابلمون سبزشد،چنان بوی متعفنی میداد که ناخوداگاه آدمو به عقب میکشوند، به هرزحمتی بود نام یک خیابان را از میان جملات نامفهومش بیرون کشیدیم و دستگیرمان شد که بجای دوایستگاه قبل، اشتباها اخرین ایستگاه پیاده شده است. چاره ای نبود گفتیم ولو شده به قیمت تاخیر خوردن تایک جایی همراهی اش کنیم شاید کفایت کند، به خیابان اصلی که رسیدیم،سیمای متحیرش به ما گفت چه کنیم. دربین راه چندبار پیرزن بامهربانی تمام سرم را دست کشید، بوی آزاردهنده اش امانم را بریده بود،مرتب به او نگاه می کردم، بی رمق بود، چند بار خواستم بپرسم افطارکردی، اصلا چیزی خوردی، ولی مرتب شامه ام توجهمو ازاین مقولات منحرف میکرد، تا چشمش به مسجد محله شان افتاد بوسه بارانمان کرد، وقتی داشت به سمتم میامد تا ببوسدم گفتم الان است که دل و جیگرم ... آن موقع برای یک آن دریایی از مهربانی به اضافه یک احساس قدردانی عمیق، درصورت چروکیده و چشمان خسته اش حس کردم، حسی که خیلی زنده درفضاپخش میشد و جای تعفن و هوشیاری شامه ام را پرمیکرد، پیرزن مرابوسید، هدی را بوسید، برایم جالب بود دوباره به سمت من که خوشکم زده بود آمد منو دربغل گرفت، بوسید و رفت، ازاون موقع تاحالا یک حس شرمندگی، مدام درمن قد می کشد، اینکه چرا با دیدن اون همه زیبایی روحی، بازهم احساسی زننده درمن وجود داشت که اجازه نداد پیرزن را دربغل بگیرم و محبتش را پاسخی مناسب بدم.