... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

از جنس زندگی

محبت چه طعمی دارد؟

تنها توصیفی که می توانم در این روزها داشته باشم اینه که بگم محبت دیدن مزه معنی می دهد؛ مزه گشتن و گشتن و ناگهان ( و من روی این ناگهانی بودنش تاکید دارم) رسیدن به یک معنی. آخ که من دیوانه ی معنی هایی هستم که بقول این نهیلیستها، در این جهان خالی و تهی یک دفعه سرو کله شان پیدا میشود و حس رفتن زیر آبشار ارتوکند بعد کلی پیاده روی در هوای گرم را بهت میبخشد.

شب و روزهای عجیبی دارم این مدت! از جنس  همیشه ی شان نیستندانگار؛ از دنیای سرسری ها و سرسری عبورکردنها فاصله گرفتن و جدیت اندیشه را حس کردن گذشته از لذتش، غربتم را مزید ساخته، ترس و لرز دارد؛ درد دارد؛ بی خوابی دارد؛ آواره ات می سازد؛ آواره ی تسلسل مکرر این دورشیرین اما کشنده ی هرمنوتیکی  از کل به جزء و از جزء به کل و باز از جزء به کل و از کل به جزء و ...

عجیب است آن موقع ها که وسط میدانی در حالی که غرق خبرهایی از همه خبرها بی خبری، در میدان بودن رهایی و سبکی دارد اما کمی که به حاشیه برمی گردی حس سخره نوردی را داری که در یکی از گردنه های مخوف توقف کرده، ناگهان به پشت سر و به پایین نگاهی می اندازد. گویی در اون موقع جبری سنگین سیلی ات می زند و هوشیارت می سازد از موقعیت بودنی سخت و شاق و جدی؛ نه پای رفتن داشتن نه راه برگشت داشتن این است و جز این نیست!!

بچه ها این مدت محبت بارانم کرده اند؛

یکی کلید خانه اش را داده تا این آواره ی انفسی را از آوراگی آفاقی برهاند؛ بقیه ها مراقبند از گشنگی نمیرد؛ و دیگر بقیه ها کمک می کنند انزوایش ترک برندارد.

الحمدلله رب العالمین.

------------------

فردا یکی از دوستانم عمل دارد؛ انسانی به معنای حقیقی کلمه فرشته صفت که خیلی وقتها بر طهارت، صفای باطن و مهرورزی های زیبایش غبطه خوردم.

خدایا! همه مریضها را شفا عنایت فرما.


!!!

اللهم اجعل غنای فی نفسی




سماجت

حسنا  قدیما از نشانه ها حرف میزد. درست یادم نیست چرا و در چه متنی. اما خب یادمه روزهایی با حال و هوایی خاص، خیلی خاص، که مهمترین مشخصه شان سبکی و حس پرواز بود، حرفهایش برایم مفهوم مسحورکننده ای داشت. اون روزها و اون حس ها دیگر نیستند، یعنی به وفور قبلن ها نیستند اما چرا،  مث روزهای پاییزی که در هوای آرام که خبری از باران نیست،  یک مرتبه خیسی خفیفی روی دست یا  پیشانی ات حس می کنی که نشان از آمدن باران دارد، هنوز هم هر از گاهی یک سری نشانه ها برایم اعلام وجود می کنند.

سماجت این روزهایم برای پرکردن چاله ها و بعضا سیاه چاله های ذهنی گاهی کلافه ام میکند، یکی اش همین امشب که کلافه شدم ، من کلافه شدم و ملول که پیغامی از طرف دکارت رسید؛ فهم فلسفه نیاز به سرسختی دارد!!

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


در پای اجل یکان یکان...

  • خداخیر نرگس را بدهد که امروز مرا کاشان برد . ذهنم کمی از این جنون سماجت گون کشف و کشف و کشف نجات یافت .

در شهرهایی مث کاشان و همین هرات خودما که بناهای تاریخی حفظ شده اند، آدم، سنگ ریزه هایی را که سیزیف های تاریخ با هزاران زحمت و جون کندن بالای تپه ی تاریخ برده اند، بهتر میبیند. امروز با دیدن این بناهای بی صاحب بجا مانده از قدیم  برای یک آن از زمان و مکان کنده شدم. کجا رفتم خدامیداند، شاید در اعماق یک درنگ ابهام آلود سوت و کور. آیا باید باور کرد این صداهای خاموش فرو رفته در پهنه ی فراموشی در صحنه ای دیگر نفس میکشند!؟ کاش میشد صدای آن پیرزن هزارسال پیش را که در این خانه های گلی  آبگوشت برای ناهار روزی چون امروز بچه ها و نوه ها و عروسهایش میپخت، میشنید که اعتراف میکند  خبری در راه است. 

اعتراف میکنم عمیقن نمیفهمم آنهایی را که خود را  به همینها که هست قانع میسازند!!! 

  • بخاطر آفتابی که در مسیر برگشت کلافه ام کرده بود به نرگس گفتم نمی شود رو به کاشان قم برویم!؟ 

هرچند نرگس این افاضه ام را به پای خل چل بازیهای بچه های فلسفه گذاشت اما بنظر خودم  اگه بهلول از همون اعماق تاریخ بلند میشد میومد با ما کاشان گردی، رشته ی دی ان ای بهلولی مخفی منو قطعن شناسایی میکرد. 

فکرشو که میکنم مطمان نیستم  بخش قابل توجه زندگی ام مصداق رو به کاشان ، قم رفتن نبوده باشد. 

سکوت

خدایا سکوت عنایت فرما!!