آنهاکه گوشواره از گوش بچه های معصوم کشیدند ... وای خدای من چگونه دلشان آمد ؟!
ازنسل التهابم !
پیچیده در هجوم یک انبوه بی پایان ٬ پارازیت ؛
مدتهاست سیگنالی از لاهوتم نمی رسد ..
سرگردانیهایم را سرشماری می کنم تا برایش پست هوایی نمایم
کفشهای دلمو درمیارم
درست دم در آسمان٬
بالای پل آه ٬
منتظر میمانم تا خودش بامن تماس بگیرد
آرامم کند ..
؛ یک ارامش ناب
به وسعت این همه سعی میان صفای حال و مرارت قال
وعمق پریشون حالیهایم !!
دیکته های هوس ٬ دفتر دل را سیاه کرده اند
باید دلی خرید ٬صاف صاف..
خالی از حتی یک خط سیاه
تا کلمات هوس در نورانیتش گم شوند ؛
آنگاه فطرت ٬ انسان را نقاشی کند .
کتاب « فیلسوفان عشق : اقبال و کیرکگارد » نوشته غلام صابر را می خواندم نکته های جالبی داشت :
اقبال : « من هستم چون عشق می ورزم »
دربود ونبود من اندیشه گمان ها داشت *** ازعشق هویداشد این نکته که هستم من
اقبال همچنین معتقد است :
شورعشق در هرچیزی نهان است...
... عشق خود را تعلیم میکند .
گفته بودم :
در جستجوی آبی گوارایم ...
بچه های خوابگاه هم , دیشب سر میزشام , شرط دوستی رو بجا آوردند و با تقدیم ده بیست لیوان آب گوارای تگرگی سنگ تموم گداشتند .
منم به حکم من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق ...
شایدم بنا به توصیه جناب مولانا :
چون که با کودک سروکارت فتاد *** پس زبان کودکی باید گشاد
دعوتشون کردم داخل محوطه , کنار شیر آب روان و حسابی از خجالتشون در آمدم .....اصلا
فکر نمی کردم مستعد این همه بچگی باشند و باشم ...
چه میشه کرد وقتی یه پست آبکی و آبکی میزازی , خوب , حتما باید تبعاتشم بپذیری , ا ز قدیم گفتند :
ازماست که برماست !
ولی خودمونیم می گن : کودکی زیباست ,اما کودکی در جوانی زیباتراست .
خدایا کودکی هامو ن و هیچوقت از ما نگیر ... الهی آمین