... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

...

  1. دیدن زائر کربلا رفته بودم ..یک چهره دیاکتیک دیدم ؛ غم  در شادی  , شادی درغم ... با هرظرفیتی اونجا بری ظرفتو پر معنی می کنند .. اونها که  عاشورا آفریدند همه اش قشنگی دیدند ....ما اما سختی می بینیم و مصیبت ...شاید چون با ساحت عشق بیگانه ایم .. غرق مصیبت میشوی آخرش به جمال می رسی ..چنین است که غم به شادی می پیوندد ....

 

  1. بازبه امیرحسین رسیدم ... یک بغل خاله شدم ..با شادی قلب کوچکش صفا خریدم .. موقع جدایی بازبهانه همدیگر گرفتیم ؛ او عیان  من در دل  .. باز هم اصرار اشکبار که خاله با من بیا ... اینبار مقابلش زانو زدم و فقط نگاه و سکوتمو به سخن درآوردم ... سرش و پایین انداخت و رفت ...صدای قد کشیدن بزرگی اش را شنیدم  .قلبم می سوزد  ..آیا اون بزرگ شده برای تحمل زخم های زندگی ..

آنهاکه گوشواره از گوش بچه های معصوم کشیدند    ... وای خدای من چگونه دلشان آمد ؟!

 

  1. می خوام زیارت برم .. می خوام کربلا برم .. به کی بگم ؟! ...ازدست خودم .. از بی عرضگی دلم , دلم گرفته  .......

پل آه ..

ازنسل التهابم  !

پیچیده در هجوم یک انبوه بی پایان ٬ پارازیت  ؛

مدتهاست  سیگنالی از لاهوتم نمی رسد .. 

سرگردانیهایم را سرشماری می کنم تا  برایش پست هوایی نمایم

کفشهای دلمو درمیارم  

درست دم در آسمان٬  

بالای پل آه ٬  

منتظر میمانم تا خودش بامن تماس بگیرد  

آرامم کند ..

؛ یک ارامش ناب  

به وسعت این همه سعی میان صفای حال و مرارت قال  

وعمق پریشون حالیهایم !!

یک دل ٬‌یک دنیا هوس

دیکته های هوس ٬ دفتر دل را سیاه کرده اند  

باید دلی خرید ٬‌صاف صاف..  

خالی از حتی یک خط سیاه  

تا کلمات هوس در نورانیتش گم شوند  ؛

آنگاه فطرت ٬ انسان را نقاشی کند .

از هستم دکارت تا هستم اقبال !

کتاب « فیلسوفان عشق  : اقبال و کیرکگارد » نوشته غلام صابر را می خواندم نکته های جالبی داشت : 

اقبال :   « من هستم چون عشق می ورزم » 

 

دربود ونبود من اندیشه گمان ها داشت  *** ازعشق هویداشد این نکته که هستم من  

اقبال همچنین معتقد است :  

                    شورعشق در هرچیزی نهان است... 

                                              ... عشق خود را تعلیم میکند .

یه پست آبکی و آبکی ..

گفته  بودم  :

در جستجوی آبی گوارایم ...

بچه های خوابگاه  هم , دیشب  سر میزشام , شرط دوستی رو بجا آوردند و با تقدیم ده بیست لیوان آب گوارای تگرگی سنگ تموم گداشتند .

منم به حکم  من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق  ...

شایدم بنا به توصیه جناب مولانا  :  

چون که با کودک سروکارت فتاد *** پس زبان کودکی باید گشاد
دعوتشون کردم داخل محوطه , کنار شیر آب روان و حسابی از خجالتشون در آمدم .....اصلا

فکر نمی کردم مستعد این همه بچگی باشند و باشم ...

چه میشه کرد وقتی یه پست آبکی و آبکی میزازی , خوب , حتما باید تبعاتشم بپذیری  , ا ز قدیم گفتند :

ازماست که برماست !

ولی خودمونیم می گن : کودکی زیباست  ,اما کودکی در جوانی زیباتراست .

خدایا کودکی هامو ن و هیچوقت از ما نگیر ... الهی آمین