... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

غبار

 الهم اجعل غنای فی نفسی

------------------

دو روز ازعرفه گذشته اما من هنوز غرق این یک جمله ام، اصلا درطول دعاهم ازاول درهمین یک جمله جا ماندم.


ذهنم را از ابعاد کلامی پیدا و پنهان قضیه خالی میکنم، میخواهم فقط موضوع را تصویرکنم؛ یک جان کوه سان!!

چنین جانی را چه می تواند بلرزاند؟


دخترانه

وفا نکردی و کردم

خطا ندیدی و دیدم

رمیدی و نرمیدم

بریدی و نبریدم

اگرزجمله ملامت، شنیدم از تو شنیدم

وگر زکرده ندامت، کشیدم از تو کشیدم

اگرکه خانه بدوشم اگرکه باده پرستم

کجا که باتو نبودم کجا که بی تو نشستم

----------------------

پ.ن: ملاک تشخص چیست؟ وجود، ماهیت یا صیرورت؟ بحثی که اولین بار درکلاس استاد سائلی به گوشم خورد. همانجا پذیرفتم هزار قید هم به ماهیت کلی اضافه نمایی متشخص نمی شود مگر با وجود. از آن موقع تابحال این ذائقه مردد و دیرپذیر حجت را تمام دیده است که زود باوری را همچنان با جدیت تمام بگذارد کنار.

چرا اینرا نوشتم؟! آهان یادم آمد. آقا یکی اس میده به خانم که چی؟ هیچی ... یک سلام خشک و خالی. آنوقت ایشان ترجمه می کند به علاقه، عشق رمانتیک، خواستگاری، بدون تو می میرم، بی تو هرگز و ... و بعدش که ناراستی ترجمه اش مشخص می گردد سر از افسردگی مضمن درمی آورد. میگم عزیزم، جانم، فدایت شوم بگو بدانم  براساس کدام اصل هرمنوتیکی به این برداشت رسیدی، بگو شاید من هپروتی هم برسم. می گوید ....

می گویم همه آنچه را که گفتی با اینکه نمی فهممش چشم بسته می پذیرم اما اگر خود را دوست داری من بعد افسار دلت را وقتی رها کن که همین سلام را لااقل دم در خانه پدری ات بشنوی نه از آنسوی خط ایرانسل و مسنجر و اسکایپ و وی چت و به قول بچه ها نیم باز و .... که هیچ خرجی ندارد گفتنشان. 

خودمانیم دل خام را به میدان فرستادن مختلت می کند اساسی حالا هی تو بگو رقصی چنین میانه میدانم آرزوست و ازاین ادعاهای قلمبه دیگر.

نابرابری جنسیتی یک امر سطحی و تک ساحتی نیست که به راحتی بشود ادعای رفع آنرا به این زودیها نمود. به نظرم آرش نراقی راست می گوید:

درجهان بی تعادل عشق برای زنان ممکن نیست برای مرد هم. اگرزنان فرودست باشند و  عشق بورزند عشقشان بیمارگونه است و مردان هم درچنین جهانی عاشق نمی شوند چون عشق همیشه میان موجودات برابراست . مرد درچنین جهانی عاشق نمی شود، اگرشد عاشق تصویری می شود که اززن ساخته ؛ که تو زیبا ترین و بهترینی و ..

عشق زنان هم بیمارگونه خواهد بود چون زن واقع بین است و می داند که زیبا ترین و صاحب کمال ترین زن دنیا نیست . می داند این تصویری است که مرد ازاو ساخته  و لذا سعی می کند اورا شکارکند تا مرد را از دست ندهد و از پلکان مرد بالا رود چون درجامعه فرودست است.احساس ناامنی دارد این احساس ناامنی بخاطراین است که همیشه خود را فرودست می داند لذا عشق زنان همیشه توام با احساس ناامنی است چون می ترسند که مرد را از دست بدهند. احساس رسیدگی به ظاهر خود چون احساس ناامنی دارند که مرد خود را از دست بدهند و اگرمرد را ازدست بدهند فروخواهند ریخت .*

پ.ن: حالا که حس سقراطی ام گل کرده بگذار این را هم بگویم. شاید... شاید اگر برای خودمان کمی بیشتر ارزش قائل باشیم در تنظیم نسبت خود با خیلی چیزها درخورترازاین عمل نماییم. ما نیازمندیم بزرگ شویم خیلی بزرگتر...خیللللللللی.


* سخنرانی آرش نراقی درباب فمینیسم و اسلام.


دلنوازان دررهند...

اندک اندک جمع مستان می رسند.......

شاید بتوانم بگویم بچه های فلسفه خوابگاه بیشتر از هررشته دیگری همدیگر را می ربایند. در راه پله ها، آسانسور، صف سلف، داخل سرویس، گاه وضوی نمازصبح، دم درفروشگاه و کلن در هرموقعیتی یکی دوتا فلسفه خوان، در لول های مختلف پیدا می شوند تا تورا سوال پیچ کنند و گیجی شان را برسرت آوارنمایند. اتاق سیصد و یک با آن کلامی های جنجالی اش که محشرن. هروقت سرازآنجا درآوردم نفهمیدم بلاخره چیزی از آن همه خوراکی های جورواجوری که سیده ی مهربان اتاق برایمان تدارک می بیند نصیبم شد یا نه بس که این بچه فیلسوفهای تازه متکلم شده آتش بحثهاشان داغ است و پرجوش.

برخلاف بچه های فلسفه- کلام که مشخصه شان حلقه های بحثی کوچیک و بزرگ در اقصی نقاط خوابگاه است بچه های فنی و حقوق و ... را یا درحال حرکات موزون می بینی یا پارتی های وجد آفرین گاه وبیگاهشان. امشب که دکترمستقیمی درسخنرانی جشن ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی مثنوی لیلی و مجنون را خواندند به ذهنم رسید حافظم را من بعد بین بچه های فلسفه قسمت نمایم. اینطوری فلسفه با طعم حافظ می نوشیم تا شاید روزی بشود از نی هم که فعلن سپردمش دست امیرحسین، دعوت بعمل آورد. باید به خدا پناه برد از این  زیست تک بعدی که عمده جماعت فیلسوفک ها مستعد آنند.



سامان

سری دیرم که سامونش نمی بود.

--------------

درعمق صدای شجر دارم به ذهنم فشار می آورم به فهمی از «سامان» برسم. انگار بی سامانی سر بی ارتباط با ناپیدایی سامان نیست. براستی سامان را ما کشف میکنیم یا می آفرینیم؟ سامان یک وضعیت است برای همه یا هریک ازما سامانمان  مجزاست؟


خانه تکانی


قهر تو بازتاب خانه تکانی های پی در پی من است

تهی شده ام

خودت را رو می کنی؟