... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

آچار فرانسه

  • برگشته ام به دوران آچار فرانسه بودنم. یاد  انزوای مطلق قمییانه ام بخیر. دلم برای خلوتهای حرم معصومه تنگ شده. از قم همان خلوتهایش مزه داشت.
  • ناهید در حرکتی بغایت ماهرانه بلاخره ضربه فنی ام کرد ، باورم نمیشود سر از تشکل های مبارزاتی در آورده باشم. تب مبارزه اینجا آنقدر گرم است که کلیشه های جنسیتی را هم گاه در می نوردد؛ امروز رئیس مرکز فلان، آقای ایکس، خودش برایمان چایی و میوه تعارف کرد، اون روز استاد و معاون دانشگاه بهمان، خودش برایمان چایی دم کرد و ....، این شکسته نفسی های نظام بشدت مردسالار آنقدر حیرت آور است که حتی عرق شرم شرقی سنتی  را  از جبین من فمینیسم هم سرازیر می سازد.
  • اینجا تا دلت بخواهد کار برزمین مانده ریخته است ولی من همچنان گیجم.اینجا بودن با مبارزه عجین است ولی دیگر یک اپسیلن اینجور روحیه ها برایم نمانده. بی مقصد همینجور وسط این جلسات و این جماعت می لولم.  
  • به همان میزان که تئوری من پیشرفته است، عملی این جماعت پرو پیمان است. بی مقدمه همچین می روند سر اصل مطلب که حیران می مانی. خب سرش روشن است، این جماعت کشور داشته اند، مدرسه و دانشگاه و بیمارستان و حسینیه و مسجد و خلاصه امکان های عملی  داشته اند مثل من و حسنا و فهیم و ... نبوده اند که تنها امکانمان در دیار غربت خواندن و خواندن و خواندن و نقشه کشیدن بوده باشد. نقشه هایی برای سرزمین مادریمان؛ آه این سرزمین مادری چه بلاها که برسر مان نیاورده!!
  • یکی از آقاهای جلسه داشت می گفت جماعت ترورچی را خوب میشناسد و بعدش داشت پیشنهاد می داد برویم سروقت این جماعت!! از جماعت نسوان هنوز من تنها بودم، گیج مانده بودم اینها چه می گویند، خدایا من کجا اینجا کجا؟ مرا چه به اسلحه و تفنگ و ... بی اعتنا به غرولوند های فمینیست سردرگمی که می گویند در من پا گرفته است، اعتراض کردم این حرفهای مردانه را بگذاریدبرای آقایان، من از تفنگ می ترسم. یکی از آقایان با جدیت تمام گفت اما شما می خواهید مبارزه کنید. آنقدر حرفش برایم غیرقابل فهم بود که چیزی برای گفتن پیدانکردم بگویم.
  • با همه اینها تجربه های غنی  و ارزشمندی  در این شهر دارم که طعم خوشی به ذائقه جانم می بخشند؛ لطافت شبهای هرات و ساعات درس فلسفه!! سردرس فلسفه از زمین کنده می شوم گویی، نود دقیقه در یک دقیقه تقلیل می یابد؛ اون روز کل کلاس پنجاه شصت نفره هم گویی با من به پرواز درآمده بودند، درس که تمام شد، گفتم خب خسته شدید؟؟؟؟؟ در ناباوری تمام سر و صدای همه شان  بلند شد که نه تازه گرم گرفته بودیم ، حیف شد تمام شد.


اینکه یک اهل مطالعه، ولو در زمینه گفته های تو هیچ مطالعه و تخصصی نداشته باشد، ولو نشنیده بخواهدتورا به تیر نقد و ناسزا و توهین ببندد، درد ندارد، درد وقتی است که جماعتی که در عمرشان نه کتابی خوانده اند نه تامل و تفکری داشته اند، بشوند داور گفته ها و دیدگاههایت و  بر مسند قضاوت های گنده گنده بنشینند و موعظه ی چه طور بیاندیش و به چه باور داشته باش، سردهند.

اینجا دیگر درست دم درِ انسداد باب گفتگو  و تغییر  است.

یعنی تاریخ گذشته ما چه برسر این جماعت آورده که اینطور خود را به خواب زده اند یا به خواب رفته اند؟!؟؟؟


بشوی اوراق اگر همدرس مایی

امشب سریال یوسف پیامبر  که داشت از  شبکه الغیاث پخش می شد،  توجهم را جلب کرد.

وای که چقدر فهم بشری متکامل است!

ظاهرا اون سالی که این سریال ساخته شده بود بچه تر از این بودم که آن فضا را درک کنم؛ بچه تر از درک زلیخا !

امشب ماجرا رسیده بود به صحنه « بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ».

به بقیه ماجرا نه کار دارم نه وقتش را که بیاندیشم. فعلا ترجیح می دهم خوانش کتاب لیلا احمد را به اتمام برسانم که  اگر در زندگی به پنج- شش کتاب فوق العاده جذاب برخورده باشم، این یکی بی شک یکی از انها است.

داشتم می گفتم:

اینبار که داستان را دیدم، از زلیخا خوشم آمد، خیلی هم خوشم آمد. چرایش را نمی نویسم، شاید بخاطر ترس از خوب فهمیده نشدن یا شاید بخاطر وسواس و نگرانی از عدم پرداخت درستش  و شاید هم ..

به نظرم حقیقتی ژرف در شخصیت زلیخایی که وحی آنرا به ما معرفی کرده وجود دارد که هر زنی باید خودش آن را صید کند! گفتنش آموزندگی و ژرفناکی اش را می کاهد. به قول ویتگنشتاین بعضی جاها باید سکوت کرد و اینجا یکی از آن جاهاست.

-----------------

پ.ن: چند سال قبل که از سر تفنن اینجا را ساختم، باور نمی کردم عمرش تا اینجاها قد دهد.