... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

ما و قصه وحی

درمیون پیامهای بازرگانی تلویزیون هیچ پیامی تاحالا به اندازه اون انیمشن تبلیغی منو به فکر فرو نبرده. درست یادم نیست تبلیغ چه محصولی است ولی جریان مربوط به فردی میشه که به زحمت و سختی تمام، به قله کوه میرسه؛ درست همون موقع یکی دیگه ازاون ورکوه ازطریق پله ها و به راحتی میاد بالا.

براین باورم نسبت عقل و دین یا عقل و وحی یک مساله فوق العاده حیاتی است، ازون مساله های کلیدی بشراست که پاسخهات بهش میتونه درادامه خیلی تعیین کننده باشه.

صرف نظر از بحث های نظری با حاصل و بی حاصل، جاداره ازخودمون بپرسیم ما تاچه حد در برقراری یک نسبت درست میان وحی و این عقلی که زمامدارزندگی ماست موفق بودیم!؟ آیا خدا درقرآن با من و شما حرف زده یا با واسطه های فهم!؟ چطور باید حرفهای خدا رو خواند؟ اصلا ما الان حرفهای اونو میخونیم؟

بازیگوشی

هم اتاقی ادبیاتی:

امشب اینجا نیست تا زیاده خوانی هایش اشتهای درس خواندنم را کورکند ولی نفحات زیاده خوانی اش هردم به مشام می رسد؛ ظاهرا قصد کرده است به آیین دیوانگی درآید آخه ساعت دو و بیست دقیقه بامداد اس داده است:

آزمودم عقل دوراندیش را / بعد ازاین دیوانه سازم خویش را

زهرا:

دراحوالات این بچه مانده ام درمشهد علوم قرآن و حدیث میخواند یا روان درمانی و شیمی و .. دراوج امتحانات اس داده است:«مسکنها ذهن را تخدیرمیکنند؟ یا درد را ازبین می برند؟ آیا درد وجود دارد؟ » با اجازه قانون اخلاق، آنرا به نفع خودم وتو کرده و جواب اسش را ندادم آخه رشته سوالات زهرا تمامی ندارد واردش بشوی تسلسل، یک لقمه چربت میکند.

عاطی:

یک گوشه ای جزوات حقوق بین الملل را به امان خدا رها کرده با گوشی اش روابط بین الملل را برقرارمی سازد. واقعا که موبایل خوره دقایق است.

زینب:

فردا امتحان متون فقهی دارد ولی همه جزوه هایش را رهاکرده و  گیرداده است روی نظر امام خمینی که فرموده اند: درتمام مصادیق اجبار و اکراه، مرتکب، فعل را با اراده و قصد و اختیار انجام میدهد...حالا کی میتونه ازشربحث جبرو اختیاربه این زودیها خلاص شود.

من:

ازسرشب جان کندم تا بفهمم ابن سینا چه تعریفی اززمان دارد، یک حرف ابن سینا را نمی توانم بفهمم؛ اینکه چطور میشود دوحرکت با سرعت مشابه زمانشان مختلف باشد. زبان چینی بچه های فیزیک هم نتوانسته است کمکم کند. اوضاع عجیبی است به زحمت ذهنم را مجاب می سازم این بحثها منقضی نشده اند و باید جدیشان گرفت اما تا میخواهم رامش کنم باز سرو کله افلاک نهگانه و دهگانه و ... پیدا میشود و ذهنم را فراری می سازد؛ تا به خود می آیم اشعارحاشیه جزوه پاک  فاتحه زمان مرا خوانده اند.

------------

بازیگوشی های فصل امتحانات به نظرم یک پدیده مبارک اند که به سراغ ما می آیند. ازنظر من خیلی ازبازیگوشی های ازنوع فوق بیانگر وضعیت فعال شدگی ذهن وروان ما است؛ ما درشرایط عادی عمیق نمی شویم، عمیق درس نمی خوانیم لذا کمتر گرفتارسوژه های اندیشه می شویم اما درشرایط امتحان که توفیق اجباری هضم داده ها را پیدا میکنیم اندیشه ی ما چرتش پاره می شود و اندکی می بیند و حساس می گردد.

!!

ساعت سه و پنجاه و هشت  دقیقه بامداد است.

من :

انقدرفلسفه تحلیلی درذهنم تلمبارکرده ام امروز و امشب که اگر همه بزرگان فلسفه تحلیلی هم ازخواب بیداربشن و بخوان ذهنمو تحلیل کنند فکرنکنم موفق بشن، آنقدرذوبطون شده است عرضا و طولا که نپرس.خداکند سرجلسه امتحان یادم بیاد چی خوندم.

هم اتاقی:

به بیت دوهزارو هشتادم مثنوی رسیده است....وااااااای خدای من بیچاره این ادبیاتی ها!! یقین دارم ابررایانه های دنیا هم اگه یک دفعه انقدر ورودی داشته باشند راه خروج رو گم خواهند کرد...کاش مولوی ازفرار حسام الدین درس می گرفت و انقدرنمی سرود که ادبیاتی هاهم فراری بشن.آقا یکی بیاد این ادبیاتی ها را از سطح پهناور ادبیات غنی پارسی  جمع کند، نه، این سطح را فشرده کند تا این طفلی ها کمی عمقی شناکنند.

راستی!!

خوش بحال اصحاب کهف که سیصد سال خوابیدند!!

قصه انسان - زن !!

ازدست هیاهوی سفره ناهار هم اتاقیها پناهنده گوشه سایت خوابگاه شدم. خانمهای کارگر که ازکارطاقت فرسای نظافت واحدها فارغ شده اند گوشه ای کز کرده اند و خستگی درمیکنند؛هردوتقریبا هم سن اند، بهشان میخورد اواسط میان سالی باشند،یکی شان که همیشه هندزفری درگوش دارد و حرکات موزون جزء لاینفکش شده انگار،تازگیها روانشناسی پیام نورمیخواند،دیگری که سواد چندانی ندارد صرفا خانه داراست. رفتار، نگرش و ذهنیت های این دوخانم گاهی وقتها خیلی وقتم را می گیرد مثل الان که خیر سرم قراراست برای امتحان نفس گیرمان درس بخوانم ولی مصرانه زوم کرده ام ببینم رابطه تحصیل و نشاط، ثبات شخصیت، خود شکوفایی و توانمندی و.... زنان چیست. شاید نشود ازروی یک مورد نتیجه گرفت ولی سوژه های فعلی ام، دارند نوعی ارتباط مثبت دراین باره رو تایید میکنند آخه اون یکی خانم که درس نخونده با اینکه مشکلاتش به مراتب کمترازاین یکی خانم هست ولی قدرت ارتباط عاطفی وکلامی ضعیفی دارد، اهل معاشرت نیست،نوعی پژمردگی خاص دراو موج میزنداونقدر که هروقت بهش نگاه میکنی یک جورایی حس ترحمت را برمی انگیزد،کارایی اش خیلی کمتراست، فرصت های فراغتش را فقط به نشستن و تماشای جمع میگذراندبرعکس همکارش که یا مشغول تبادلات فکری فرهنگی با بچه هاست یا حل مشکلات اطرافیان...

 همین رو هم بگم و به قول استاد بگذرم؛ بعضی خانمها را که می بینی، بد جور چهره یک انسان تلف شده را به ذهنت منتقل میکنند و بعد هم لابد یاد استضعاف مورد نظر قرآن می ا فتی دیگر و ربط آن با بازتولید ابرزن و با سلیقه بودن کبری خانم کتابهای دبستان مان.

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ما خاص بود اونقدرخاص که....بازم بگذریم.

قصه «آخ...»

خواستم بگم آخ...

ملایم شنیدم:

«ناله ازدرد مکن، آتشی را که دراو زیسته ای سرد مکن!!»

اشک هایم سرجاشان مردد، ماندند؛

و آخ درگلویم حیران

مثل همه واژه های سرگردانم

سرخ شده بودم و بی حوصله

آخ همه معناها را مکیده بود انگار

جز «چرا »که گویی مرگ ندارد هرگز

امن یجیب المضطر...

قرص بی خیالی خوردم و زدم به فاز پیاده روی با چشم بسته

نوعی سفربه زمان

ذهن رهای کودکانه 

صد، دویست، اصلا تو بگو بی نهایت

خواستم آخ را باهمه جذر و مدهایش بگذارم و بگذرم

خودمانیم، دیدم بدجور پوچ می شوم

شروع کردم به صرف صدای آخ ...

همه زمانهایم را آغشته کرد

آنوقت وحی تجدید یافت:

«لقد خلقناالانسان فی کبد»

انسان یعنی آخ!!