... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

قسم به زمان ...


----------------

عصر/1

سردلبران

قدش کاملا خمیده بود٬‌پاهاش رمق راه رفتن نداشتن٬ درارتعاش دستان نحیفش کتابهاوول میخوردند اما محتواهادقیق و منظم ظهورمی یافتند٬ مقدماتش چنان ژرف ردیف می شدند که خودبخود نتیجه رو در ذهنت بدنیا می اوردند. چاشنی هرچند جمله اش٬‌نکته ای مشفقانه برای شاگردانی بود که گاه حوصله شان درکندی کلام استاد به تحلیل می رفت و می خواستند صغری و کبری را باهم یک پله حساب کنند ... «فرزندانم باید وقت گذاشت باید عمر خرج کرد تا به گنج دانائی رسید »  

رگبارسوالاتم گاه ناجوانمرده نفسشو به کما می برد اما کوتاه نمی آمد می گفت و زیرچشمی با ولع تموم حس اقناع رو در تو جستجو می کرد٬ کلامش و کلاسش روح داشت٬ یه روحی که کمتر درکلاس های سایرین می دیدیش٬ دیکته نمی کرد٬‌پیچ و خم های راه رو برات نشون میداد٬‌دست ذهنتو می گرفت٬‌بااون راه می رفت٬ می افتاد٬‌بلند شدن رو بهت یاد می داد٬‌گاه مسیرانحرافی رو که شروع کرده بودی تاآخر٬ با پای سعه صدرش٬ باهات می پیمود تااونجا که اشتباهتو می دیدی٬ لحظه تنبه تو٬ لبخندی برلبانش می کاشت که حس می کردی همه گرد و غبار راه از چهره اش پاک شده. 

منو به همکاری دریه پروژه که ازگذشته دور آرزوی انجامش رو داشت٬ دعوت کرد٬ با کله قبول کردم٬ نفس کتابخونه گیراشده بود٬‌مزه ذوب شدن درراه روهای کتابخونه رو اون موقع بود که چشیدم ٬ انقدردرپروژه استاد غرق شده بودم که صدای خشن کتابدار با اعلام پایان وقت حالیم میکرد ۱۲ ساعتم تموم شده٬ اون روز که درمنزل آمیخته با عطردانائی اش٬ برگ نوشت هامو تحویلش دادم چه مشفقانه ایرادهامو رو نمایی می کرد٬‌طوری ایرادامو بازمیکرد که چندین برابریافته هام٬‌ دریافتم .... 

وقتی باتموم بزرگی سنش٬ سینی چایی رو آورد٬ خجلم کرد٬ خواستم کمک کنم اجازه نداد وبازخجلم کرد ... کتابهاشو که گویی همه هستی اش بودن با حوصله تمام معرفی میکرد هرکدومشونو ازیه گوشه دنیا آورده بود٬‌جوری با کتابها برخورد می کرد انگار موجودات زنده ای هستن که نفس می کشن ... 

حالا اونیست٬‌استاد ازدنیا رفته بود و من نمی دونستم٬‌دیرفهمیدم٬ خیلی دیر٬ ازدست خودم عصبانیم٬ دردالان مارپیچ افکار رنگارنگم همش یاد او می افتم و اندیشه بلندی که به ذهنم ایستادن رو آموخت٬‌امروز که شاگرد سمج کلاس٬ سوال پیچم کرد و برای یک آن احساس کردم رمق سخن گفتن ندارم بازیاداستاد افتادم٬ هوس کردم صندلی صف اول کلاس بشینم٬‌درست مثل اون موقع ها و اون باز باصدای لرزان و مهربونش اندیشیدنو بهم بیاموزه ....  

دلم برا استاد خیلی تنگ شده  ...

خدایا ازت میخوام هوای استادمو حسابی داشته باشی !!

 

غروب٬ خوش بحال اونایی که معتکف شدند !

مرهم

مراکه باتو شادم پریشان مکن  

بیا و سیل اشکم به دامان مکن

همیشه خبری در راه است

 خبرهای خارجی که تموم شد پشت سر دکمه  کنترل٬ به مقصد خبری دیگه براه افتاد٬ صدای گوینده قبلی هنوز درسرم رژه می رفت٬ خواستم بگم پدرجان !  خدارا !!... که دفع بلاشد. شبکه ای که خدا خیردنیا وآخرت عواملشو بده داشت می خوند :  

دل علی جان علی ...   

ساقی کوثرعلی و ....

مردد شد که بمونه یا بگذره٬ اما انگاربازخبرآمده بود خبری درراه است / ناخوش آن گوش که ازآن آگاه است !!

واین است قصه پدرهای عصرارتباطات .  

پدرها هرچقدرم ضلع واسه خودشون ساخته باشن٬ ضلع بزرگشون که تهش به یه زاویه بسته ختم میشه٬ ضلع خبره٬ کنج خسته کننده ای که هرچقدرم بخوای درکش کنی آخرسر٬ ظرفت پرمیشه و کم میاری ...  

اصلا دیوارحایل دنیای پدرانه و فرزندانه شده این شبکه های جورواجورخبری باورکن !   

اما تادلت بخواد ضلغ باغبونی پدرها قشنگه ... یه وقتایی که دیگه همه وقایع دنیا رو ازپشت شیشه عینک خسته کوفته اش رصد میکنه٬ بیل و بیلچه و آب و آب پاشی و گل و گل کاری همه اونو درخودش محو میکنه٬ با گل و گیاه یاشایدم با حیات نباتی اش چنان اتحاد پیدامیکنه که اثری ازش نمی بینی ... 

گفتم اتحاد٬یادم اومد پدر به ضلع فرمولهای ریاضی اش که میرسه وقاریقین همه وجودشو فرامی گیره٬ یه آرامش ناب که تو کشته یک جرعه اونی و هرچه می جویی کمتر می یابی اش  ... 

انگارژنها گاهی وقتا عمیقا دچارفراموشی میشن٬ حرفهاشون یادشون می ره٬ آرزو میکنی لب بازکنن و یه چیزی بگن از حساب آبا اجدادی ات  که محتاج یه صفحه اشی ...

بگذریم ...  

همه دنیای پدر یه سه ضلعی جمع و جوره٬ با یه ضلعش به همه دنیا سرک می کشه٬‌با یه ضلعش یه دنیای سبز با طراوت می سازه و با ضلع آخریش عمریه داره به بچه های مردم یاد میده دنیاشونو منهای تاریکی کنند و به اضافه روشنایی ...

ولی حقیقت اینه ؛ دنیای پدرباهمه محدوده هاش نامحدوده !!