... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

امروز شوریده ای گفت : 

 

تو پنداری که من لیلی پرستم  

من آن لیلای لیلی می پرستم  

 

               ......... و شوراندم !! 

سه اس در سه اس ...

به بهانه سه اس آخر ... اندرونی

۱- آنروز, بحثهای پژوهشی گروه حاشیه سیاسی پیداکرد ... سراز توقعات جورواجور از ولی زمان درآورد ... گفتم : به قدری که مایه میگذاریم انتظار داشته باشیم ... انگار نچسبید .. حسنا ازهرم هستی مدد گرفت ؛ ... وه که عجب به من چسبید  : ولی مزه اش  در التهاب بحث گم شد ... 

 

2- بعد کلی کل کل تو جلسه ؛ تنها یک پیاده روی مثنوی آلود کیف تو کوک میکرد و بس ... والبته کیفش اونقدربود که یارخراباتی ما رو یکراست به آغوش لطف رضا بکشونه :  

گفتم شور بخواه ... گفت : شعور درشور و شور درشعور میخواهم ....  

خبرش آمد : ... به آب... به آیینه ... به نور قرآن .. به بوی رسول .. به شور .. به شعور... دعایت کنم دعایم کن . ...

 

3- 3:30 PM , درست در نقطه خال فایل P  , مزه هرم هستی اش ذائقه مو بیدارکرد ... صداش داد یارو برافروخت :  

                       ...ای بابا شما هم که چه قدر با فاصله می گیرید! ناامیدم نکنید !!   

4-  گفتم بابا:  جر سیاسی مزه حالیش نیست ... مزه کشه ... مگه دست غیب خلوتی بده مزه ها را بچشی و.....

اوکی بچه که زدن نداره  , انقدر غزق احوالات شیخنا الغزالی شده اید که .. حتی ادبیاتتان صیرورتیده .. 

سه اس از یک  خراب آواره مجنون تبار

؟!

مرا نه سر نه سامون آفریدند  

پریشونم   پریشون   آفریدند  ...

                                 

...

علاقه هایم را زنده بگور میکنم  

احساساتم را خفه میسازم  

عواطفم را ذبح می نمایم 

امکانهایم را پاک میکنم 

سرکشیهایم را به دارمی آویزم 

 اصلا ٬‌انسانیتم را تشییع میکنم  

 

تنها ٬ بخاطر اقتضاء برآمده ازیک قاعده  !

به من حق دهید آنارشیسم را تقدیس کنم   

اما من بازهم قانونگرا خواهم ماند  

زیرا  :

درتابوت هم همچنان انسانم !!

خیال خرم !

 ... مرا خیالی چنین آرزوست !

یادمه قبلا ها  وقتی  استاد سرکلاس برهانهاشو با دقت تمام   پشت سرهم ردیف میکرد بی درنگ نتیجه رو نتیجه گیری می کردم .این یعنی می پذیرفتم ولی اعتراف میکنم که درعین حال اغلب مبهم بودم , احساس گیر افتادن تو یک فضای تاریک طوری که واقعیتی رو حس نمیکنی داشتم ؟!

بعدا فهمیدم : انسان دربرابر برهان منفهم است یعنی مقدمات رو که بپذیری نتیجه رو ناچاری بپذیری

وبازبعدا فهمیدم درفلسفه تصدیق آسانتراز تصور است ؛

یادمه اولین امتحان فلسفه رو که دادم باوجود اینکه همه سوالا رو جواب داده بودم آخرش یه اعتراف کرده بودم :

استاد ! فکر کنم همینجوری که نوشتم باشه

استاد بزرگوارم آقای رضایی  که هرکجاهست خدایا به سلامت دارش , چند روز بعد منو صدازد و گفت : ای شاگردنمره ات نوزده شد - بالاترین نمره کلاس - ولی  بدان و آگاه باش فلسفه حفظ کردنی نیست !

واین معنیش میتونست این باشه که استاد فکر کرده همه رو حفظ کردم ولی مشکل ازجای دیگه بود . اون روز مشکل و پیدانکرده بودم

بعدا فهمیدم بیشتر گیرمن درتصور دنیای فیلسوفانه است  تا تصدیقش.  آره قطعه گمشده ذهنم این بود.

ودیروز درضمن پنج ساعت آب پیمایی در« بهشت گمشده ارتکند »که به حق تیکه ای ازبهشت با تصویر انسانی منست ,  درگیر پی ریزی یک تصور بودم , یک تصویرازتبار عرفان - هنر :

دیروز با جانم و به قدرجانم حس کردم :

« به جهان خرم ازآنم که جهان خرم ازاوست

عاشقم برهمه عالم که همه عالم ازاوست »

و حالا می فهمم همه قدر دنیای هنر و عرفان به قدر تصویرهایش هست ,  

* بودن  یا نبودن تصور یا بهتر بگم چگونه بودن تصور ٬‌ مسئله عرفان و هنر ٬‌اینست * 

امیدوارم اهل عرفان و هنر منو بخاطر این بوالفضولی ببخشایند ؛که  این چیزی جز یک برداشت یک جان محدود نیست .