... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

ذهن زیبا

  • دیشب مهمان محقگک های جشنواره بودم. بینشان یک بیوتیفول مایند اشتهای پر ناز و ادای هم نشینی را بشدت درمن برانگیخته بود اما حیف حیف حیف که تشریفات معمول فرصتم را تباه ساخت. عاشق آدمهایی هستم که همه چی را در ذهنشان شخم می زنند و از سطح همه چی به عمقش گذر می کنند، لذتی دارد گردش دراین میدان دید که فقط خدا میداند.

  • این روزها گفتگویی نسبتا عمیقا متمایز با تاجری دنیا دیده و فیلسوف داشتم که حاوی تازه های بسیاری بود. معمولا  انسانها در اغلب مسائل معمول زندگی، نگاهی مشابه یا دارای تشابهات فراوان دارند، خیلی کم پیش می آید با یکی همکلام شوی که در همین مسائل متعارف نگاهی صدو چهل درصد متمایز با تو داشته باشد. در چنان مواقعی ترجیح میدهی  فقط بشنوی، حسی شبیه نوشیدن یک نوشیدنی سرد و خوشمزه در یک کویر تف دار!!

  • این روزها حواس پرتی مفرط گرفته ام، حواس بی توجه چنان بلائی این روزها به سرم آورده که فقط خدا میداند؛ اقلش گم کردن گذرنامه که نزدیک بود تعطیلاتم را به باد دهد. 

  • مرز مدارا و تسامح را میدانی چیست؟ اینکه فحش از دهن تو هم خبیثات است!! اینرا بگذار به حساب نوعی وجدان، کامانسنس یا عقل جمعی... هرجور که بیشتر اقناعت می کند، اصلا یک شهود واضح و پر صدای فردی که نمی شود به رسمیت نشناختش.
  • نقد و اعتراض یکی از صدها صدای زندگی است، خلاصه هر متنی زرنگی باشد خلاصه کردن زندگی خودزنی است پس جان هرکی دوست داری بیا و به حرفم گوش کن و اینقدر ننال... خسته شده ام از نقد و نقد شنوی و نقد خوانی، کمی از زندگی بگو تا من بشنوم و بخوانم. 






هل هرات

  • بوی هل چای سبزی که هم اتاقی دم کرده است، بدجور بوی خانه را به خوابگاه آورده است...هوایی شدم؛ شبهای هرات خیلی لطیف است مخصوصا در ترکیب با متن سکوتی که غوغایی است!! 
  • بعضی وقتها که آدمها نیشت می زنند سوزش تا مدتهای مدید ادامه دارد، نبخشیدن فقط ماندگاری سمش را زیادتر می سازد. یادت باشد هرچه بیشتر نیشت بزنند بیشتر یاد می گیری نوش باشی، اشتباه نکن، فقط پوست کلفت بودن و شدن کافی نیست، هنر آنست که نوش باشی، بی خیال قوه استنتاج آدمها، خب گمان کنند پَ پَ ای،  به خاطر داشته باش جوهره ی فلسفه همچون هنر دیدن نهان هاست. ََ

سنخیت

صبح زود:

نیمه هوشیار از رفیق شفیق عازم برگشت شنیدم: 

شب شراب نیارزد به بامداد خمار


حالا در حصار سیم و سیستم و مساله و فرضیه اعتراف میکنم:

شب شراب بیارزد به بامداد خمار


این «سنخیت» هم که چه کارها می کند با ما مدام پیچیدگان در فرقت!!!

راستی! سنخیت ریشه در واقعیت دارد یا حاکی از سوبجکتیویته کشش است؟ 



ارزش درونی

  • فکر کنم اگر این جناب عبدالرب رسول سیاف بشود رئیس جمهور، من و رفیق حالا حالاها بازنشسته خواهیم شد، آخه معلوم نیست تخصص ما مصداق شغل سنگینی که ایشان برای زنان جایز نمی دانند نباشد. حالا من یکی با خانه نشینی خیلی هم مشکل ندارم، بی خیال جنبش دفاع از حقوق زنان، حسنش اینست که میشود بعد فارغ التحصیلی یک خواب اصحاب کهف شد، اما خداییش مانده ام با مشکل زبان این موجود محترم چه کنم، تصور کنید ایشان حتی حاضر نیست صفحه فیس بوکش را برای جذب رای فارسی زبانان هم که شده دو زبانه بسازد. من یکی عمرا اگر انگیزه و حوصله یادگیری زبان پشتو را داشته باشم.

  •  رفتم سرجلسه آزمون گفتم خانم ها کسی خودکار اضافی داره؟... چپ چپ به من نگاه کرد و گفت: خودکار واسه چی؟ مگه با سوادی؟ ....جا خوردم اساسی. به فرموده آقای سرهنگ یا شایدم سرگرد یا شایدم سرتیپ، حالا هرچی!!، به قول اقای هرچی باید می نشستم تا «بی سوادی ها» آزمونشون تمام بشه تا نوبت «با سوادی» ها برسه. فرصت خوبی بود تا کتاب رو یک دور بزنم اما نشد، تمام ذهنم معطوف به دنیای بی سوادها شده بود. هرچی فکر می کردم ویزگی ای جز بسیط و ساده به ذهنم نمی رسید. راستی! بی سواد باشی آرام تری یا با سواد؟
  • ما مجازیم از دیگران دلخور بشیم اما قطعا مجاز نیستیم بر پایه تعمیم های بی پایه در باره شان قضاوت کنیم. 
  • آقای طلبه - دانشجوی این حوالی، تمام خط کشی ها و خط کش های عالمو با پاک کن جسارتش پاک می کنه، کمپلت پایان نامه یکی از خانم های گم نامو از بایگانی دانشگاه بر می داره چپه راسته می کنه و به نام خودش به جلسه دفاع میرسونه که دستش رو میشه. جسارت!!، یعنی من ماندم در فهم این ویژگی بشری، شاید بشه نوعی  سوفسطایی گری عینی خطابش کرد. ولی خودمونیم جسارت این مورد برام اصلا قابل هضم نبود؛ آقا بعد لو رفتن ماجرا به استاد داور می گه: حالا که بهم صفر دادید دکتری مو چیکارکنم؟ والله من بودم از خجالت در لایه های زیرین زمین محو میشدم. درسی که ازاین ماجرا می گیریم: قطع دارم این قبیل اتفاقات ناشی از نگاه ابزاری به علم و کرسی های علمی است و بس. خداییش نسبت به هرچی ارزش بیرونی مهم باشه و ارزشمند، بی توفیقی تو میرسونه تا این حد نزدیک به دانش بشی اما ارزش درونی اش رو نبینی، خدا خیر مک این تایر رو بده که بدون لباس مخصوص اینو فهمیده.



آیییییییییی استاد!!

دلم آنقدر از دست اساتید خودم و بچه ها پر است که نمی شود از نوشتن خود داری کرد. 

----------------

استاد گرامی ام!

مجالس سیاسی دنیای امروز چپ و راست را دور هم جمع کرده اما چرا مشاور و راهنمای ما حاضر به کار درکنار هم نیستند. مگر بناست تحقیق بر محور امیال من نویسنده و شمای راهنما یا مشاور بچرخد که نتوانیم باوجود اختلاف دیدگاه و منظر و رویکرد تیمی تحقیقاتی را تشکیل دهیم!؟ 

استاد گرامی! مشاور اول باشید یا دوم، چیزی از وزن علمی و اخلاقی تان را پیش من کم نمی کند، انچه شما را دربرابر توجهم می شکند، عدم تسلط تان براحساسات و ابراز واکنش های سخیف نسبت به اساتید دیگر و جایگاههای علمی دیگران است. 

استاد گرامی! مقام استادی اجل از گدایی امتیاز مقاله یک دانشجوست، لطفا غنای کرسی تدریستان را درنظر گیرید. 

استاد گرامی! امروز خیلی از دستتان ناراحت شدم وقتی در جلسه دفاع هم اتاقی ام کم فروشی در وقت نمودید؛ یعنی چه که از دانشجو می خواهید دو دقیقه بیشتر ازکارش نگوید، کاری که یک سال رویش عمر صرف کرده است و خون دل خورده، با این بی حوصلگی و با آن خمیازه های پی در پی تان درجلسه دفاع چه چیزی را می خواهید اثبات کنید!؟ استادی تان را!؟ 

کاش می دانستید که نسبت مستقیمی میان احترام به دانشجویان و دانش از یک سو و خاموش کردن صدای گاه و بیگاه گوشی تان درجلسه دفاع وجود دارد، چیزی را که من و دوستانم امروز دانستیم.

استاد گرامی که علمیتتان شهره آفاق شده و خدا می داند چقدر به دانشتان ارج قائلیم! کاش متوجه می شدید آن خانم رساله نویسی که شما مشاوره اش را با دلیلی واهی رد کردید چهارده ساعت رانندگی کرده بود تا شما را ملاقات کند و مشاوره شما را که ابراز تمایل به آن نموده بودید جلب کند، باور می کنید دیشب تا صبح کابوس خلق کج شما را در برخورد با دوست نازنینم که خود اندیشمندی فرزانه است می دیدم!؟ 

استاد گرامی! شما بابت مشاوره و راهنمایی حقوق می گیرید، پرینت ده بیست برگه ناچیز بهایی ندارد که بخاطرش  مکاتبات مجازی تان را که خدا میداند چقدر دروقت و انرژی دانشجوی بی نوا صرفه جویی می کند، ممنوع اعلام می کنید. 

استاد گرامی! کاش حساب راهنمایی رساله دکتری را از رمان خوانی خوش خوشان تفکیک میکردید، آنوقت من به روشنایی دنیا امیدوار می شدم. 

استاد! استاد! استاد! کاش توی سر جراتم نمی زدی و حوصله می کردی پیچ و خم ذهنم را دنبال کنی!! 

آییییییییی استاد! 

چقدر من می شکنم وقتی شکستتان را در برابر چشم بچه ها می بینم!! کاش اینقدر خویش را نمی شکستید!!!