... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

بعد مدتها...

  1. نصف شبی هوای نوشتن به سرم زده است؛ از سنخ نوشته های دوران دانشجویی؛ دورانی که انگار رنگ غالبش سبکی بود و دردها و دغدغه های رمانتیکال. جالب است ولی فکر می کنم دردها و دغدغه های الانم همان دردهای رمانتیکال اند که  واقعی سازی و عمیق شده اند؛ یک نوع تجربه ی مستقیم و در صحنه. امشب که با دخترک پرشور دم بخت کلاسم در باره انتخابش چت می کردم، گویی از کوی «عین الیقین» برآمده بودم؛ دیگر از کلمات همیشگی ام خبری نبود؛ « به گمانم»، « شاید» ، «این امکان هم ...» و ... این یکی از نوادر مواردی بود که با قطعیت تمام نظر می دادم، آنقدر مطمان و باورمند که راه را بر تمام ان قلت و قلت های دخترک بستم. ذهنم خیلی تمایل نشان می دهد این رخداد را ورانداز کند، اگر جلوش را باز بگذارم بدش نمی آید از آن چالشی اخلاقی بسازد؛ آیا به عنوان یک معلم، اخلاقا مجازم از قوتِ حالِ باورمندی ام برای نشان دادن راه به شاگرد خویش (که بدلیل وجود تعلقات خاص معلم -شاگردی شکل یافته میانمان مستعد متاثر شدن از حالات روانشناختی ام شده ) بهره گیرم یا تنها وفاداری به منطقِ دودوتا چهارتا مجاز است و بس!! ، اما نه ، در این نیمه شب «رهایی از دانستگی» را ترجیح می دهم. هیسسس!!  لالای ذهن را پاس بدار عزیزکم.
  2. امشب آخرین برگه های امتحانی ام را تصحیح کردم. مدتی از الزامات کار جدی رها خواهم بود. زمانی برای خودم، اعتراف میکنم یک ماه اخیر فقط با پای زور قدم های کاری را برداشتم؛ روحم عمیقا کار جدی را پس می زند؛ سخت نیاز به رهایی دارد. دلم هوس قدم زدن تا پایان دنیا را دارد.... قدم زدن زیر نور ماه و نم نم باران.
  3. امشب فیلم کشتن مرغ مقلد را دیدم. در جامعه ای که عقل آدمها درست کار نکند، کلید عدالت می تواند در دست یک مجنون ساده دل باشد. اخیرا هربار که از عدل و مساوات و حق و حقوق آدمها حرف می زنم اندام روحم غرق عرق شرمی کشنده می شود؛ به این باور رسیده ام مدنی ترین های ما جهان سومی ها( جهان سوم به اصطلاح خودم) هم به برابری ایمان نداریم. وا ی خدای من وقیح تر از این چه می تواند باشد که از برابری و انسان و حق انسان بگویی و بنویسی و مثلا مست غرور قلمت، جنس لباست، جغرافیای محله ات، جرینگ و جرینگ موجودی ات  و یا  رنگ پرچمت در قیاس با رنگ پرچم همسایه باشی.