... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

حسگرها

گاهی سنسورها یا همون حسگرهای اخلاقی آدم خیلی تیز میشند، ایراد این وضعیت اینه که در این هوای آلوده تربیت اخلاقی، درست مثل آژیر های خوابگاه دم به دقیقه داد وجدان اخلاقیت در میارد و آرامشتو بر باد میده. دارم روی خودم کار می کنم آنارشیسم پذیر بشم اما چطوری؟ با بی حس کردن حسگرهای اخلاقی؟ یا کور و کر و شل شدن؟ نمیدانم فقط اینو میدانم که خیلی سخته یک نیرویی مدام روحتو با غرغرهای ممتدش خش بندازه.

تصادف

آخ که چه بد دردی است این گیر سه پیچ بودن!!

------------

پ.ن: امروز نیت کردم یک پست جدید بنویسم، داشتم خوب پیش می رفتم ، تقریبا هشت خطی نوشتم ولی وسطاش خسته شدم و حوصله ام سررفت لذا منصرف شدم. اون موقع نمیدانم چه فعل و انفعالات کیبردی ای  رخ داده که جمله اول نوشته ام منتشر شده است. خودمم امشب از دیدن این پستم شوکه شدم، ولی خب بلاخره تهی از معنا هم نیست، پس می تواند سرجایش بماند.

پ.ن: من همچنان از ظهر تا حالا گیر سه پیج داده ام به مقوله تاریخی بودن طبیعت انسان در فلسفه پست مدرن و این یعنی همان درد بد !! چون باعث می شود فراموش کنی نمی شود با ضرورت طبیعی شام و ناهار پختن در افتاد.

خدایا این روزها که  همه اش با کله گنده های فلسفه می پلکم «روز و شب را هم چو خود مجنون کنم، مجنون کنم»؛ سخته کمی و ذره ای هم زبانی و هم افقی با فیلسوفان تاریخ پیدا کنی ولی اگه خیلی جون بکنی به این کمی خواهی رسید و وقتی رسیدی دیوانه کننده می شود.