... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

مراچشمی است خون افشان ...

  •  شاید اولین بارکه یکی بیخ گوشم خوند کدوم توطئه ؟ همش توهمه٬ استاد فلسفه غربمون بود . یادمه اون روز حاشیه کلاس استاد سه برابر اصل شد. باید بگم تا اون موقع همچین مساله ای برام پیدانشده بود .  درست ازهمون روز حساس شدم بدونم : 

توطئه یا توهم توطئه ؟!   

کسانی هستند که میگن توطئه...  

کسانی هم هستند می گن توهم توطئه ...  

بحرین بدجوری داره متقاعدم میکنه توطئه رو باورکنم ! 

بحرین بدجوری داره پرستیژ شعورحقوق بشرِبشر غربی رو درمقابل اندیشه بی طرفم درهم می ریزه ...  

راست گفتند که : باطل محض وجود نداره٬ باطل٬ مدام خودش رو  با حق درمی آمیزه تا باشه٬ تا قدرت فریب پیداکنه !! 

باورکن !  

            دیگه حالم داره  از این دم و دستگاه بی خاصیت مدرن بهم میخوره !     

 

  • این روزها کلید داران خانه خدا گویی خدارا درخانه اش حبس کرده اند تا نبیند برسرمخلوق برترش چه می آورند و من صدای خدارا از حقیقت جاری در رگهای جهان اسلام امروز٬می شنوم که می گوید :    « ان الباطل کان ذهوقا »

ایمیلم و که بازکردم طبق معمول یه نوشته خوب از خواهر زاده گلم که عشق روانشناسیه و دراوائل مقطع دبیرستان علاقمند شده آرزوی منو برآورده کنه و بشه یه خانم روانشناس دیدم . خوشم اومد اینجا آوردمش ...

 

کدام را سوار می‌کنید؟ 
سؤال یک امتحان استخدام:

شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.

یک پیرزن که در حال مرگ است.

یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.

دوستی بسیار عزیز که سالهاست اورا ندیده اید و آرزو داشتید دوباره او را بیابید و همدم و همراه او باشید.

  شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.

کمی فکر کنید...

قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.

 پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.

 شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید بتوانید بعداً هم جبران کنید.

 شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه دوست عزیزم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

  شرح

همه می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند. چرا؟

زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.

تحلیل فوق را می‌توانیم در یک چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم:

در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد. در تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی خود، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.

در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم می‌توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.

 شاید خیلی از پاسخ‌دهندگان به این پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همدم و عزیز گم کرده خود را با خود همراه کنند. بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی‌گذارند. اکثریت شرکت‌کنندگان خود را در این چارچوب می‌بینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که می‌توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکرده‌اند


 

نمی دونم براساس تفکر جانبیه یا چیز دیگه به اونش کارندارم ولی اگه پیرزن درحال مرگ رو ببینم اولش تاجایی که جا داره می ترسم و می زنم به فازگریه بعدش تاچشمم به حسنا (رفیق گلم ) بیافته سوئیچ رو می دم به ا ون آقا یاخانم دکتر که پیرزن و برسونه بیمارستان ....

این جمعه

یه امتحان مهم دارم ولی حس درس خوندن  اصلا ندارم ... 

خدایا دستم به دامنت یه کاری کن وقت داره میگذره !

 

بامحمد رفتم باغ, بهار خالص و ناب چشیدیم ... 

بنظرم هرکه میخواد حیات, زیبایی, نشاط و .. رو حس کنه  هوای بهار رو بچشه ! 

  

بلاخره یعد مدتها امشب ملک سلیمان رو دیدم ...  

ولی نفهمیدم !

   

علم دینی سعید زیبا کلام رو گوش کردم ...  

یه خورده احساس وضوح بهم دست داده  !  

 

به مدد مسنجر کلی صله رحم بجا آوردم ... 

راستی اینجوریشم حسابه  !؟

 

... بقیه اش بماند .

آخرین نرگس

  •   اگه  درآستانه روزجهانی زن, داد دوستان فیمینیستم که کارخونه رو مصداق خشونت می دونند, درنیاد, باید اعتراف کنم آشپزخانه هم جای خوبیه برای ترواش خلاقیتت , بعد کلی سفر و تماشای مشاغل جورواجور مردانه و تاملات گاه و بیگاه , باید بگم هنوزهم اولویت اولم برای زنان , نسبت به خیلی مشاغل حوزه عمومی , کارخونه است, ( فاصله سنت و تجدد رو دراین میان قبلا متر کردم !!)... آشپزی رو دوست دارم ولی پایبند فرمول های پخت و پزنیستم ,همیشه دستورهای تازه ابداع میکنم واسه همین,  دست پختم همیشه  یه جورایی محصول ترکیب فیزیک و متافیزیکه ؛ یه کم خلاقیت به اضافه کلی  دعا و صلوات ..این روزا حس پخت و پزم گل کرده  تعریف از خود نباشه لذیذ می پزم  اما همینکه یاد غذاهای خوابگاه می افتم اشتهام کور میشه ...  بنظرم قوه قضائیه اگه میخواد برا خلق الله,  اشد مجازات رو ببره,  مجبورشون کنه یک سال از سلف دانشگاهها تغذیه بشن .. آقا هرچقدرخانم مارپل استخدام کردیم تا فرمول کوبیده  رو بدست بیارن نشد که نشد , همه تحقیقات مون نافرجام موند واسه همین به فست فودها پناهنده شدیم دربست .

فکرکنم با پایان یافتن تحقیق من و حسنا فروشگاههای حوالی  کتابخونه ورشکست بشن حسابی اخه یک نمایندگی فعالشون رو از دست دادند ... یادش بخیر چه خام بودم من ! ... یه زمانی که تازه نسیم فمینیسم به مشامم خورده بود , داشتم به تقویت صنعت غذایی و فراغت زنان خانه دار و پرداختن زنان به امور مهم مهم می اندیشیدم ولی حالا فقط می تونم  اعتراف کنم « زنده باد سفره های خانگی » , امان از دست  فست فود های  ... بماند .

  •   یک کتابفروشی پیداکردم که هردفعه بهش سرمیزنم , سر میدم برا اجناسش و حسابمو حسابی تخیله میکنه . این چند روزه کلی کتاب خریدم که مدام وسوسه ام می کنند , با کلی مصیبت وقتی برای مطالعه رزو کردم و « رهایی از دانستگی »کریشنا مورتی رو خوندم  و ایده مردن از ذهنیات و تخلیه ذهن از دانسته ها ش رو. باید بگم  جالب بود , شاید یکی مثل کریشنا مورتی رو لازم دارم تا من فکرآشوب رو نسبت به آفات تفکر بیدارکنه ...ازضرورت تخلیه ذهن از ذهنیات, از آرامش با تفسیری نوو از سکوت بگه ...

دارم به این نتیجه میرسم « سکوت », در نگاه اندیشه های مختلف یک مشترک لفظی است, واسه همین مشتاق شدم روی چیستی اون  کارکنم ... انصافا جای یه تحقیق با رویکرد عرفانی , روانشناختی, فلسفی و هنری  خالیه ... خدایا وقت بده !!

 دیروز و امروز بی اعتنا به پارازیت های محیطی و .. محو کتاب « نامه های هایدگر به همسرش الفریده » بودم , کتابی خواندنی که یه جورایی روایتگر ارتباط یک فیلسوف بزرگ با همسرش هست , ارتباطی عمیقا احساسی و آمیخته با تفکر ... احساساتی که درظرف تفکر هایدگری قرار می گیرن و لابد خانم الفریده هم گوش هوشی مناسب داشته که اینچنین, همه هایدگر رو برکاغذ روان میسازه ...دارم میخونمش .. دارم به ذهن پرمشغله هایدگر می اندیشم که چقدرسرگرم بوده , چقدرمشغول بوده ...

جالبه !! دو کتاب از دو نویسنده با دو حال و هوای متفاوت ... موندم حقیقت چقدرباید فراخ و وسیع و پرجلوه باشه تا این همه وجود رنگارنگ رو به پیشگاه خودش بکشونه , سرگرمشون کنه ,کثرتی از زاویه های دید بیافرینه  و  یه روزی مثل منی رو حیرون و سرگردون خودش کنه ... امان از حقیقت, امان از سودای حقیقت !!

  •       ظاهرا هم اتاقی ها, خیلی دلتنگم اند... بلیط ساعت چهارصبح هم فایده نکرد , همه بیدارشدن .. بدرقه جانکاهی بود ... انقدرخوبی کردند که دل خو کرده با پای همیشه در رفتنم سرناسازگاری با اونو برداشته .. دکترای مردم شناسی دوست فرانسوی ام راست می گفت که زندگی درگذر, ازاقتضائات دنیای مدرنه  ولی تجربه احساسی – عاطفی ام خبراز تعارض شدید این اقتضا با دل بشدت سنت گرایم می دهد ...
  • اخرین گل نرگس باغچه سهم من بود تا بچینمش اما باد زود ترازمن رسیده بود ...  دلم گرفت ...دلم خیلی گرفت

 

 

پیامبرمجازی !

پیامبری مجازی از کنارخانه من رد شد ...

دل خون تصدیقهایم بود

قرارگذاشته بود عقایدم برایش محترم باشند

و من هیچگاه معنی احترام در آیین اورا نفهمیدم

آیه های نقدش بی رحمانه نازل میشدند

تا غلظت باورهایم را بکاهند

گفتم :

اگه بخوای تمام غلط های منو اصلاح کنی باید عمرنوح داشته باشی

و منطقی به قد و اندازه تمام سوداهایم

آخه تاتو رو نفهمم ایمان برام ممکن نیست

هیچگاه « ایمان می آورم تا بفهمم » آگوستین را نپذیرفته ام

مگه میشه پیامبر نقد رو متعبد شد

اصلا با ذات رسالتت نمی سازه

وانگهی

تاحالا پیامبر بی معجزه دیدی !؟

بزار بهت بگم:

هروقت به رسم پیامبران حقیقی٬‌به تناسب زمان، اعجازت رو دیدم شاید هدایت شدم

من فرزند تضادهایم

سنتز هزاران ایسم و ایده و نظریه

یک هست معلق، در مدار بودن

کوشش هام، همیشه نسبت به کشش ها، در اقلیت بسر می برند

تو قراره ابرنظریه من باشی

آیینی بیار که همه مارهای دیگر رو ببلعدد

منو فقیرسازد ...

تهی از اندیشه ها که شدم

حواریت خواهم شد

هرچند تاریخ٬ حواری از جنس مرا به ثبت نرسانده باشد