... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب


رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس...

شبهای هرات

یکی از تاسف های بزرگ در زندگی ما انسانها این است که احساسات پاک اغلب در برخورد با فرهنگ ها و سنت های جور واجوری که ساختیم له و مدفون میشوند.

یکی ا زتاسف های بزرگ در زندگی ما انسانها این است که «زبان» در بین ما قلب ماهیت پیدا کرده؛ علی القاعده باید واقعیت را ابراز کند اما از واقعیت طفره می رود.

تا قسم حضرت عباس نخوری که «نیت خیر» داشتی و زبانت در جهت کارکرد اصلی اش حرکت کرده باور نمی کنند که نمی کنند.

--------

پ.ن: احساس می کنم با بتهون در شبهای هرات ذهنم بهتر کار می کند.

پ.ن: قسم میخورم اصلن ربطی به مثلن رگه های پنهان ناسیونالیستی  وجودم ندارد  ولی باور کن شبهای هرات بدجور سبک است؛ تمام پتانسیل شاعرانگی ات را بیدار می کند. نفرین بر آنها که این خاک را نا آرام ساخته و می سازند، نفرین بر آنها که این احساس های سبک را در ما به آتش کشیدند. نفرین بر آنها که ما را به قهقرا بردند و می برند.


درک

  • آقای سرهنگ اداره گذرنامه می گفت ساعت یک پاسپورتم آماده می شود. خواستم بگویم اقای سرهنگ من ساعت یک با استاد راهنمایم جلسه دارم  تا بروم ان سر شهر و برگردم اداره شما تعطیل می شود و باید تا فردا صبر کنم و لی من بی خانمانم آخه خوابگاه تعطیل شده و ...گوشهایش را چنان محکم بسته بود که یک کلمه هم نگفتم. دم در مانده بودم چه کنم؟ ناخودآگاه از دفتر ریاست سر درآوردم؛ منشی اقای رئیس قبضم را گرفت و مستقیم به اقای سرهنگ تحویل داد، وقتی رسیدم باجه یک قبضم در هوا معلق بود و اقای سرهنگ کف کرده بود، نگاهی به اقای سرهنگ انداختم خواستم چیزی بگویم ولی منصرف شدم،  آخه آقای سرهنگ وقتی ماه رمضان نبود خلق خوشی نداشت چه برسد به حالا... به منشی رئیس گفتم از همدردی تان متشکرم ولی افاقه نکرد . منشی خواست دوباره قبض را نزد اقای سرهنگ ببرد؛ گفتم منشی جان از خیرش گذشتم حیثیتم مهمتر از چند امضا و مهر است ولی منشی گوشش بدهگار نبود. همانجا در دفتر رئیس نشستم؛ اقای سرهنگ چندبار سرباز را دبنالم فرستاد، سرباز می گفت سرهنگ گفته است خانم فلان بیاید خودم پاسش را بدهم. گفتم نه منشی جان من حاضرم  قید پاس و مدرک دکتری و چهار سال زحمت بی وقفه را بزنم ولی با ایشان روبرو نشوم... آقای سرهنگ بلاخره  بعد یک ساعت و نیم پاسم را ثبت کرد، وقتی در نهایت عجله نزد استاد رسیدم از تشنگی نمیتوانستم درست صحبت کنم.
  • برای اولین بار از قطار جا ماندم. به به !! گل بود به سبزه نیز آراسته شد ولی در تهران به قطارم رسیدم.
  • بعد یک هفته در بدری  به خانه رسیدم. معنای خانه را الان می فهمم. خانه جایی است که بدون استرس می توانی در ازای یک هفته بی خوابی ، یک هفته خوب بخوابی. خانه لذتی  به آدم می بخشد از سنخ لذت لیوان آبی که آنروز پر درد سر موقع افطار نوشیدم.

------------

پ.ن: درک، درک، درک!!! درک انسانها شاید بزرگترین  کار نیک و انسانی است که می شود انجامش داد.

پ.ن: هیچ چیز به اندازه تجربه وضعیت های انسانی مختلف درک آدم را بالا نمی برد. 

پ.ن: تجربه وضعیت های انسانی  اغلب با درد و رنج عجین است.

می گفت خاله لیلا دلم برای مشهد تنگ شده...

گفتم علی جان از امکانات سوئیس استفاده کن خودت رو ارتقا ببخش.

میگفت خاله لیلا مشهد جان است! ماه رمضونا مادر هواتو داشت، هیات می رفتی و ...

گفتم علی جان غصه نخور بزودی مادر هم به تو می پیوندد.

می گفت: نه، مادر اینجا بیاید نه دین برایش می ماند نه دنیا، مادر اونجا باشد من حمایتش می کنم....

دیگر این حرفها را ادامه نداد، بی مقدمه رفت سر سوالات اعتقادی اش که حالا گویی برایش ملموس تر شده اند. اصلن سوئیس او را به بازخوانی و باز بینی همه هویتش فرا خوانده گویی. طفل معصوم! اگه این وضعیت را قبلن ها تجربه نکرده بودم شاید کمتر نگرانش میشدم. امروز از نسبت دستاوردهای فیزیک با وجود خدا می پرسید و ...

--------------

*علی مهاجر اروپا- به اصرار مادرش که بیم آن داشته مباد سرنوشت علی مثل سرنوشت پدرش شود-

پدر علی مدتی است سرمایه اش را برداشته برود یک گوشه دیگر دنیا پول در بیاورد، جایی که قانونی برای کار امثال او وجود داشته باشد.

مادر علی ساکن ایران است و مانده است چطور خانه اش را از طمع آقایی که خانه شان به نام اوست نجات دهد.( طبق قانون هیچ مهاجر افغانستانی نمیتواند سند املاک به نام خودش بزند).

* بی مسولیت ترین رهبران دنیا را ملت ما در طول تاریخ داشته اند.