... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

سال نو خوش

 

یا محول الحول والاحوال  

حول حالنا الی احسن الحال 

درخواست همیشه همراه دانائی است  

اما همیشه موقع سال تحویل در تفسیر احسن الحال گیج می زنم  

اگه به قول شاعر : 

نگهدار من آنست که من میدانم              شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد  

تنها می گویم : 

حول حالنا الی احسن الحال  

آمین  

<<سال خوب و خوشی داشته باشید >>   

یک پاراگراف تنهایی

بعضی وقتا که ترافیک حواشی تو رو به داخل متن پرتاب می کنند  

می شی نقطه پایان سطر غفلت   

نقطه سر خط !

تازه خودتو در ابتدای پاراگراف تنهایی می بینی  

فکر شو بکن 

 تو  

این تویی 

 که باید بنویسی 

 معنا ببخشی  

چه امانت سنگینی  !

اغلب اوقات که عصب توجهم تحریک میشه در جستجوی مجال و مدار مابعدالطبیعی خودم سردرد متافیزیکی می گیرم  

آنقدر که از نفیرم ناله مردو زن به آسمان بلندمیشه  

وای خدای من  !

 «ازهر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود »

  باورمیکنم  

غربت رنک ازلی بودنم  

وحشت حس ازلی شدنم است

برغربتم می گریم  

 گریه ای متافزیکی  

از عمق وجود سراسر نیازم  

محتاجم ! 

نیازمند نگاهی فراسویی تادراین سفر سراسر تنهایی  مرا در فردانیتم همراهی کند 

نقطه پایان

زیارتی از جنس متفاوت ...

امروز

با پاهای کوچک امیرحسین حرم رفتم  

با چشمان پاک امیرحسین به ضریح  امام چشم دوختم  

اززبان امیرحسین سلام گفتم

 دستان امیرحسین را به آسمان فرستادم 

 از کانال دل امیرحسین خواستم  

امروز خودرا در صفای امیرحسین پیچیدم و به امام تقدیم کردم   

امیرحسین پرسید : 

خاله جان !  

امام رضا صدای مارا میشنود ؟ 

... تبسم امام را دیدم و

 نگاه سراسر مهرش  را به بودن کودکانه ام لمس کردم  

شور و حال کودکی بر نگردد دریغا !!!!!!!

تهی از حس بودن !

حس سخن گفتن

حس نوشتن   

حس نفس کشیدن  

حس راه رفتن  

حس کتابخانه رفتن  و.....

نیست  

 تمام من مچاله شده  !!

تعطیلات حواس کلی از کارا تو عقب انداخته   

زمان به سرعت می ره  

ولی تو تعطیلی  

درو باز میکنی شاید   

که احساس هوایی بخورد  

ولی بهارهم امروز به یک تابستون گرم انقلاب ماهیت داده 

اونقدر که احساستو می سوزونه  

جلزو ولز دل بالامی گیره  

بیا و درستش کن  

انگار چاره ای نیست  

اللهم اشف کل مریض  

آمین  

چه بی رحمانه پیش چشمم می کاهد  

 و در شیارهای قانون علیت ذوب می گردد  

همراه فرسایش او می لرزم و با تمام قامت فرو می ریزم  

باور نمی کنم دستانی  که  مرا حس هستی بخشید   

حالا خود سوار ثانیه های نیستی  گشته 

باور نمی کنم !!