... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

خیلی که کلافه بشوی، می شوی چیزی مثل الانت. یک کلاف سردرگم ، آنقدر در خویش می پیچی، می پیچی، می پیچی که اندیشه ی در و درگاه هم از سرت محو می شود.

تسلیم آن دایره محتوم ساعتها و روزها و هفته ها می خندی، می گویی، می شنوی، بی آنکه خودت باشی، بی آنکه در لحظه باشی، بی انکه در متن باشی. هستی اما انگار نیستی،

میدانی جنس خنده های غائبانه چیست؟

من که فکر می کنم از جنس خس و خاشاک در بند سونامی اند ؛

سونامی دربدری

سونامی منگی

یونامی ویرانی ، حیرانی


آه حیرت!!

چنان اسیر چنگالهای هیبتناکت ساخته ای ام که واژه ها  را گم کرده ام

آن را که خبر شد خبری باز نیامد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد