... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

هستنده ی سو به سو

و باد می بردش سو به سو ...

------------------

دلیل برخی کشش ها چیزی جز خودشان نیست.

کشش ها با بگو رگه هایی از حقیقت که جهان تهی ما را آبیاری کرده اند!!

قضیه از این قرار است که بلاخره بعد از یک سال امساک شدید از خورش غذای خوابگاه، بدلیل صرفه جویی در وقت تصمیم می گیری این هفته را کوتاه بیایی، یک روز درمیانش فراموش می کنی غذا رزو داری، آن روزِ درمیانش یعنی امروز درست وسط چلنج های نسبی گرایی ویلیامز، احساس گرسنگی ناشی از مخ سوزی مفرط، بیادت می آورد سللللف...

پایت که به سلف می رسد ای داد بیداد کو کارت!؟ ... تا فیش فراموشی هست زندگی باید کرد! ... دکمه تایید را که میزنی باز هم ای داد بیداد میشود، یعنی بقدر 400 تومان هم در حساب تغذیه ات نیست که تقاص فراموشی را داده و غذای هزارتومانی را از بلا تکلیفی و معده مستاصل را از فریاد و قیل و قال برهاند... یعنی من برایت متاسفم.

انصافا حوصله برگشت به خوابگاه نیست، پس چه باید کرد؟ ...هر چند قانون کور است اما مجریان قانون که حس دارند؛ می گویی خانم، سه نقطه، راهی است!؟ می گوید مسول سلف، و مسول با کسب اجازه از دولت الکترونیک روی یک کاغذ دو بند انگشتی می نویسد 1500 تومان سبزی پلو و با لحنی اکید دستور می دهد 400 تومان هزینه فیش فراموشی را دستی تحویل دهید... گفتم کدام فیش؟ ....

میخواهی بی خیال ناهار شوی اما زورت می آید این همه راه را بی نتیجه رها کنی، مخصوصن که بعد سه شبانه روز تغذیه فله ای امروز اراده معطوف به سیر شدن صحیح به تو دست داده اما از طرفی کو کیف پول!؟ همه اش تقصیر اون تماس بود که بی موقع درست لحظه خروج از اتاق سر رسید، نمیدانم دقیقن وضعیت تعارض وظایف اخلاقی بود یا تزاحم شان ولی بدجور غر قاطی و گیج کننده بود، ولی منطق شکم همچین هم پر و پیچ و خم  نیست، برگه را که نشان می دهی ظرفت پر از غذا میشود، کسی تقاضای 400 تومان نمی کند تو هم به جای فیش فراموشی، قانون را به فراموشی می سپاری ....

اما مگر این باب تعارض و تزاحمی که این همه نحله را به جان هم انداخته دست از سرت بر می دارد، چند قدمی برنداشتی که یکی از خانم های خدمات نگاهش درست روی ظرفت زوم می شود، ناخود آگاه ظرف را به او تحویل می دهی و خود را از شر نق نق های وجدانت رها می کنی.

تا در خروجی نرسیده ای که حافظه روایی ات فعال می شود؛ خدایا این کار من مصداق کار اون آقایی نیست که از اغنیا می دزدید به فقرا می بخشید!؟ ..... حالا ! تو بیا و درستش کن. یادم باشد فردا یادم نرود ناهار دارم و یادم باشد پول را دستی تحویل دهم.

یاد


«یاد» نیروی مرموزی است.

خورشید حقیقت هم عین ظلمات است اگر «یاد» نباشد، اگر انسان نباشد، اگر «ذکر» نباشد!!

غرق راز شدن قشنگ است، غرق که باشی دیگر فاصله ای نیست تا مساله ای بیافریند و تمامت را در خود ببلعد.

آیین مستان

a head full of fears has no space for dreams
-----------------------------
از وقتی این جمله را حسنا در سیاسر پژوهی گذاشته شور عجیبی در وجودم بپا شده. قوت بعضی معنی ها سحرآمیز است واقعا.
قضیه برای من از این قراره که وقتی آزادی خیلی از ترس های بیخود رو نداری، اونوقته که افق های رنگ و وارنگ پیدا می کنی؛ یه دسته معناهای خود ساخته که امیدوارت می کنند، نشاط آورند، همچین که پر و بال میدی بهشون به جوشش می افتی، همه دور و برت را به خروش می اندازی....
جامعه شعائری قلمرو پروازت رو محدود میکنه؛ در تجربه من خشکی پوسته ها ملال آورن، هسته هر حقیقتی است که جولانگاه حیات و سرزندگی و نشاط است.
گفتم میدانم صلاح مرا می خواهی، درکت می کنم، ممنونتم ولی من اینطورم دیگر، حساس و یک دندنه، جان هر کی دوست داری اینقدر مرا به این بد و خوب های پوسیده و کهنه حوالت نده، گفته باشمااا  زیر حجم این همه پوسته خفه می شوم، آنوقت باید به عزایم بنشینی به همین راحتی.