... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

تنهای هیاهوزده !

انسان همواره یه موجود هیاهوزده بوده  

واسه همین «خود» انسان همیشه این وسط له شده   

کم اند آدمهایی که با پای «خودِ» خودشون٬‌ مساحت زندگی رو بپیمایند 

ما٬ یه جورایی محصول جدال پارازیتهاییم ؛

امواج مرئی و نامرئی جورواجور پیرامون

بیشتر از زندگی نقش زندگی رو بازی میکنیم  

احساس میکنم پیش نیاز زندگی یه نوع شعورِ ساری است٬  یه نوع دانائی فراگیربرتمام گوشه کنارهای انسان ...  

دانائی و شعوری  که « تو‌ » رو برای «‌تو» حاضر میسازه ...   

دانائی که «اختیار» ت  رو پاس میداره   

راستی که شاعر راست گفته : 

ای برادرتو همه اندیشه ای  

مابقی خود استخوان و ریشه ای 

اصلا می دونی !‌ در دامن همچین شعوری٬ طعم گزینش واقعی و پس لرزه های اون رو میشه درک کرد ..    

وحشت ٬‌ترس ٬‌امیدی که به سختی دردستانت آروم میگیره ٬‌سکوت و درخود تنیدن که براستی مرز عبورتو ازهیاهوی بیرون و تشرف به هیاهوی درون است ...

گزینشگر رسمی و نه اسمی که شدی٬ اون موقع ٬‌تنهائی و تفردِ خودت رو دراین هستی بیکران رصد میکنی ..  

من تنهایم ... خیلی تنهایم ... 

باید تنهایی تکلیفمو با هستی روشن کنم  

باید تنهایی بایستم  

باید تنهایی راه برم  

دستی هم اگر هست٬ این منم که تصمیم میگیرم به اون چنگ بزنم یا نه !! 

شاید به همین خاطره که هرگاه قصه قوم ظلوم جهولم رو مرور میکنم  

تماما تمنای « تو » میشوم  

حالا می فهمم راز اصرار شاعر خوش قریحه پارسی رو  : 

آب کم جو تشنگی آور بدست  

تا بجوشد آب از بالا و پست  

تشنه ام  

باور کن عطش تابمو بریده !!

 

 

گلبانگ

قراری کرده ام با می فروشان  

که روز غم بجز ساغر نگیرم

هوای یک حال !!

سلولهای تحول قد می کشند   

و قطره های زیبای تنهائیت را حرام می سازند  

تمام همت وسواس را هم که خرج کنی بی فایده است

باز جاده ای بی انشعاب  

من فرزند امکانهایم  !

یکی به من بگوید چگونه به این اقتضای بی رحم یک دندنده بله بگویم  

 باورکن !

این روزها٬ گاه سجده و سجده گاهم را گم کرده ام  

دستانم سمت دست او می جویند 

قصه قصه تفرعن و تخدیر است    

که یا مدفون نیل می سازدت  

یا شیرین عقلی آسمان پرداز   

اینجا دیگر فلسفه تاریخ را راه نمی دهند  

دل به جمله ها و جزوه ها نبند  

برو ...   

وقتی ضرورت در تقدیرت می ریزند

برمناطق حاصل خیزش امکان بکار   ... 

با دقیقه هایت آبش بده  

اگر علیت نفس می کشد  

فصل درو خواهد رسید  

امیدداشته باش

مطلوب اگر مطلوب است 

همیشه باطالب است  

امروز٬ درهوا٬ فردا ٬ در حال  

 خدای من ! 

بازهم کمک ..

   

حاشیه ای فربه ترازاصل !!

 خوابگاهو بخاطرماهیت اساسا خواب گونه اش ترک کردم .گفتم برم کتابخونه کارای عقب مونده  مو سروسامونی بدم ...چشم شما روزبد نبینه خوابگاه قبل ازمن به کتابخونه رسیده بود ... درمعیت چرت و خمیازه دوستان کتابخون ٬‌کمی خوندم و نوشتم ... جهت پرهیز از استحاله حال٬‌ سرکی کشیدم به قفسه ادبیات تا بلکه وزن و قافیه و خیال در پرواز اجداد شاعرمون ٬ خیال خواب  رو ازما دورکنند. حافظ رو که برداشتم٬ چشمم به کتابی کوچیک افتاد٬ وسوسه شدم سرکی به  درونش بکشم که بازچشمتون روز بد نبینه درگیرشدم تا انتها کمپلت ... انقدرکه یادم رفت آنچه  تایپیده بودم رو سیو کنم و همه رشته هام بعد دو سه ساعت٬ با ته کشیدن  باطری و خاموشی  سیستم برباد رفت .... و باز به رسم همیشه حاشیه ام فربه ترازاصل شد !!

  و حال شرح مختصری از رصدیات مطالعاتی امروزم :

 کتاب « ایمان یا بی ایمانی »، شامل مکاتبات اومبرتو اکوی رمان نویس وسکولار٬ با کاردینال  مارتینی است که به ابتکار روزنامه ایتالیایی «لاکوره رادلاسرا» ، ترتیب داده شده . مباحث مطرح  شده که عمده توسط اکو مطرح می شن و درادامه پاسخ کاردینال مارتینی میاد٬ درنوع خودشون  مباحث مهم و جذابی به شمارمیان و به دلیل همین جذابیتشون یک نفس کتاب رو خوندم و به  پایان رسوندم . مباحثی از قبیل پایان زمان، آزادی سقط جنین ،‌مساله چرایی ممنوعیت کهانت زنان در مسیحیت و درنهایت مبنای اخلاق سکولار.البته یک خوبی این کتاب که اونو برای خواننده  خوندنی میسازه سبک پرسش گونه اون هست ٬ درکنارخلاصه بودن بحث ها. منم سعی میکنم دراین جا به  چکیده ای ازهر بحث اشاره کنم :

 درمساله پایان زمان وهزاره مداری، طرفین به این توافق می رسند که این بحث محدود به جهان  مسیحیت نمیشود و دل مشغولی سکولارهانیزهست. ازدید اکو بسیاری از جنبش های  سیاسی  و اجتماعی را می توان به عنوان صورتهایی از هزاره گرایی٬ طبقه بندی کرد که ازجنبش  های  غیرمذهبی و حتی الحادی سربرآوردند جنبش هایی که هدف آنها همچون جهان مسیحیت ٬ حصول ملکوت خداوند نیست بلکه محقق ساختن ملکوت تازه ای برکره خاک است . درمساله آزادی سقط جنین تاکید اکو براین امریا این سوال است که اساسا حیات آدمی چه  زمانی آغازمیشود تا حذف آن محدود شود؟ کاردینال درپاسخ میگوید: حیات آدمی جزءحیات  خداست و باید به دیده احترام به اون نگاه کرد و بحث را به تضادهای محتملی میکشاند که ممکن  است یک زن ازرهگذراین تجربه ٬ به آنها دچارشود ولذا نتیجه می گیرد باید راهی را در پیش  گرفت  که این تضادها ازبین برود .  درسوال بعدی یعنی مردوزن به روایت کلیسا نیزمباحث جالب و خواندنی ازسوی طرفین مطرح  میشود که مخصوصا ازبعد کلامی برای من پاسخ کاردینال مارتینی جالب بود .سوال نهایی که توسط کاردینال مارتینی مطرح میشود اینست که چه چیزی فردغیرمذهبی را  هدایت میکند که بی آنکه به یک مطلق رجوع کند٬ مدعی اصول اخلاقی است٬ تاجایی که حاضراست جان خود رادرراه آنها بدهد ؟ اکو درجواب ابتدا به نکته جالبی اشاره می کند که به نظرم واقع بینی او رادربحث٬ می رساند.  او  میگوید: اگرمن آموزش غیردینی دیده بودم شاید پاسخم به چیزی می ارزید اما من سخت  زیرنفوذ آموزه ها ی کاتولیسم هستم. غیرمذهبی بودن من ثمره فرایندی است دراز و کند و دردناک. من  هنوز هم قاطعانه نمیدانم که آیا برخی ازمعتقدات اخلاقی من ریشه در همان آموزه های دینی  ای  دارد که درابتدا – تا بیست و دوسالگی - مراسخت درچنبره نفوذ خود داشت یانه ؟   پاسخ اکو به  سوال مارتینی اینست که اخلاقیات درحضور" آن دیگری" زاده میشود.  و در ادامه سوالی رامطرح  میکند که ممکن است درذهن خواننده خطورکندمبنی براینکه  :  پس چگونه است که پاره ای از  فرهنگ ها قتل و آدمخواری و خوارکردن جسم آدمی را می پذیرند یا درگذشته می پذیرفته اند ؟اکو دلیل این امر را این می داند که فرهنگ ها برداشت خود از " آن دیگری " را به جمع قبیله خود  محدود میکنند . ازنظر اکو ضرورت حرمت به نیازهای  "ان دیگری"  نیازهایی که بدون برآوردن آنها ادامه حیات برای خودمان ممکن نیست، ثمره پیشرفتی است که هزارسال زمان برده است .

...بتگرباقی است !!

 

الله الله الله  لا اله الله ...  

ایران ایران ایران٬ رگبار مسلسها ... 

 

صبح آرزو دمیده از کرانه ها  

شاخه های زندگی زده جوانه ها  

این پیروزی خجسته باد این پیروزی  

  

هوادلپذیرشد گل از خاک بردمید  

پرستو به بازگشت زد نغمه امید  

 

الله یاورماست خمینی رهبرماست  ...

   

پروازکن.. پروزا کن ..  

فرشته حق یارت باد٬ الله نگهدارت باد

  

ما همه سرباز تو ایم خمینی  

گوش به فرمان توایم خمینی  

 

گاه سفرآمد نه هنگام درنگ است  

چاووش میگوید مارا وقت تنگ است  

 

امریکا امریکا مرگ به نیرنگ تو  

خون جوانان ما می چکد از چنک تو  

ای زشرارستم شعله به عالم زده  

امن و امان جهان یکسره برهم زده  

آتش بیداد تو صاعقه  غم زده ... 

 

گرچه مرحب سپرانداخته خیبرباقی است  

بت مگویید شکستیم که بتگرباقی است  ...

 

قسم به اسم آزادی ٬ به لحظه ای که جان دادی  

که راه ما باشد و راه تو   ای شهید