... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

فصل دوم آوارگی

امروز وسط یک مجلس کاملا زنانه گیر کردم؛ نه یک ساعت، دو ساعت که نزدیک هفت ساعت. اصلن هم به روی خودم نیاوردم آخر عاقبت این وقت سوزی ها چه بر سر پایان یک پایان نامه نویس خواهد آورد؛ فقط مشاهده کردم؛ یک، دو، سه، چهار، شایدم 

و پنج ، بله، با جمع کوچک پنج نسل از زنان هراتی الاصلِ تمام عمر ساکن هرات در آمیختم بی آنکه متجاوز از سی جمله بر زبان آورم.

«نیست سودگی» در نسل اول، «تکیدگی» در نسل دوم، «امید تهدید شده» در نسل سوم، «رگه های زندگی» در نسل چهارم و «هست آغشتگی» در نسل آخر نتیچه مشاهده یک روزه ام بود. 

نسل سوم بیش از همه از واقعیات تاریک سیاسی - اجتماعی جامعه سردرمی آورد و بوی بد بختی های احتمالی پیش رو مشام جانش را آزرده داشت، نسل سوم  دیگر تابِ زنده بلا ، مرده بلایی را ندارد، انتظارش از آسمان اینست: « مرگ یک بار، شیون هم یک بار». 

فامیل من اما این روزها تا کنار هم جمع می شوند به رایزنی در باره نقطه ای می پردازند که قرار است فصل دوم آوارگی شان را درخود رقم زند. 

واقعه

باغ ارغوان نوستالوژی پریشانی، گنبد مینا نوستالوژی حیرت، ارغوان نوستالوژی جنون، دودعود  نوستالوزی پرواز، چرا رفتی  نوستالوزی بغض.


-----------------

بعد مدتها تفکیک حافظه امروز به فکر بازیابی حافظه جانبی ام افتادم که نوستالوژی باران شدم، سنخ نوستالوژیک زدگی من از اوناست که گذشته رو تمام بعدی به حال میاره. گذشته ای که موقع حال بودنش بارها تصمیم گرفته بودم به نحوی ثبتش کنم ولی در وقفه های پی در پی بریدگی از عادت یادم رفت بهوش بیایم و هوشیارای ام را حک نمایم، حالا که فکرش را می کنم تاریخِ من پرِ غفلت و حضور است؛ حضورِ واقعه های نامیرا ، از آنها که بدون کاغذ و قلم و عینک با یک گوشه چشم التفات رستاخیز بپا خواهند کرد.



لذت مامان بزرگیانه

کلن خواندن و شنیدن خبر ظرفیت میخواد و فکر کنم من هیچگاه این ظرفیتو پیدا نکنم، دم غروب خسته و بی حوصله سری به فیس می زنی که باز هم صحنه های جنگ و کشت و کشتار روانتو بهم میریزه.

این روزا سخت سرگرم اندازه گیری خیر و شر عالمم، امروز دیگه نزدیک بود پا در جبهه جی. ال. مکی بگذارم که دم غروب مامان بزرگ نازمو بشقاب به دست دیدم ، الهیییییی!!!   طفلی نفس نفس زنان با اون تن نحیف و بی رمقش هزار متر راه از اون سمت حیاط تا این سو رو کشان کشان طی کرده تا غذایی رو که میدونه نوه اش دوست داره براش بیاره.... 

خداااایی!! مهر مادر بزرگ از اون خیرات است که اگه تا لحظه مرگ هم بشینم اندازه گیریش کنم به اون ته تهاش نمی رسم. 

-----------------------

یکی از لذت بخش ترین بخش های حضورم در خانه اینه که بقول ما هراتی ها «هوسانه» یا یک غذای جدید و نوبر بپزیم  و من یک ظرف از اونو  برای مادر بزرگ ببرم و اونو از تنهایی در بیارم و وقت خدا حافظی با یک دعای دلچسپ و یک لبخند معصومانه بدرقه ام کند.