... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

از جنس رنج و زور

زیاد اتفاق افتاده است پسران دانشگاه مزاحمت های تلفنی برای همکلاسیهای دخترشان ایجاد کرده اند؛ دخترک بیچاره  با لرز و ترس و شرمی عمیق بعد کلی مِن مِن کردن موضوع را با تو در میان می گذارد و مستاصل و حیران و نگران از اینکه اگر خانواده ام ، در و همسایه و ایکس و ایگرگ بفهمند چه کنم؟؟؟ اینها فاجعه هایی انسانی اند که در این سرزمین دیده نیمی شوند؛ کدام دین و مکتب گفته است دیگری شیطنت بخرج دهد و  منتفع شود ولی تو بخاطر تقصیر ناداشته سرشار از حس شرم و خجلت و گناه شوی . تاثیر این احساسات  بر روان یک انسان؛ یک انسان ظریف و لطیف را باید جدی گرفت.  ما در سیستم تربیتمان اشتباهات فاحش داریم. ما تمام بار عفت عمومی را بر گرده زن و دختر این جامعه تحمیل کرده ایم.  هر جا حریم حیا شکسته می شود، هرجا عفت جریحه دار می شود بار ملامت را به سمت زن روانه می کنیم در عوض  تا صدایی در نفی تعدد زوجات و صیغه های بی حد و مرز بلند می شود فریاد وااسلاما سر می دهیم.  قصدم از این  تراژدی نویسی  این بود که بگویم یک قدم موثر برای رفع ظلم به زن مدیریت حسیاسیت های  ما دینداران است؛ اینکه چه حساسیتی و در کجا باید بخرج دادمهم است.

دختر دانشجوهای هراتی

در یکی از کلاسهایم دخترکی عاشق آموختن و با آی کیوی بالا حضور دارد که منظور و مراد من گوینده را خیلی دقیق می گیرد. کم حرف می زند ولی الحق و الانصاف هر دفعه لب به سخن باز می کند راست و پوست کنده سر اصل مطلب می رود. امروز چندین مرتبه نزدیک بود حین ارائه کنفرانسش این جوانه ی زیبا  را در آغوش بگیرم .

در کلاس دیگرم دخترکی با آی کیوی بالا ولی چالشی دارم که هرچند تقلای دانستنش بسیار است اما چلنج های ذهنی و  وجودی اش از او موجودی پریشان و بی قرار ساخته است. او که بر دروس دینی طغیان کرده و به روانشناسی روی آورده است، در رابطه ی دورشو، نزدیک شو از من بسر میبرد. وقتی بعد فلسفی ام تقویت می شود عمیقا به من نزدیک می گردد اما مواضع دینی ام او را در خود فرو می برند؛ گاهی اصرار بر طرد هر نوع پیام و محتوای دینی با حسی از بهت زدگی و تامل از اینکه چرا فلسفه گویی چون من هنوز در خم کوچه دین مانده است، در او چنان مخلوط می گردند که سکوت، سراپای این موجود شلوغِ پر چانه را می گیرد. 

هردویشان را عمیقا دوست دارم و از جانم برایشان می گذارم.

هرچند در میان پسرها دانشجویان با آی کیوی بالا و علاقمند فهم درست بسیارند اما متاسفانه مشکلات زندگی مانع از بروز استعدادهایشان شده است. در اغلب کلاسهایم دخترها در صدر قرار دارند.

------------------

پ.ن: معلوم نیست در دوران طالبان چه تعداد از این موجودات دوست داشتنی تلف شده اند.


لیلای شوریده در کسوت معلمی

امروز یکی از شاگردان کلاسمان می گفت: « استاد جان! حس میکنم توان رفتن این راه را ندارم،  با خود گفتم شما که تا اینجای راه پیش رفتید چه کشیده اید!؟ »

از یک شورشی شوریده بر همه قالبها و فرم ها و گفته ها و یافته ها و بافته ها  انتظاری جز این نمی رود که بچه مردم را به این روز درآورد.چقدر نگرانش شدم، در عین حال چقدر حس خوبی به من دست داد، از تلقین مفاهیم و جملات قالب بندی شده به آدم های با شعور و واجد شخصیت مستقل بیزارم. میدانم تجربه فهم، تجربه تصمیم و انتخاب ، تجربه ی بودن سخت است و آوارگی دارد ولی بدون اینها جهان ما آدمها جهان بی روحی خواهد بود.

درست است میشورانمتان ولی تا آخرش با شما خواهم ماند!!

«من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»


هیولای جدیت

قوه قهریه یا چیزی بنام زور در جای خودش پدیده خوبی است. در مورد آدم های مبتلا به فقر انگیزه و آدم هایی که از فرط کمال گرایی درجا زده اند، کارگشاست. طی دو هفته گذشته تحت تاثیر قوه قهریه آنقدر کار از این وجود بی رمق کشیدم و کشیدند که برای خودم باورکردنش دشوار است.

خوب که فکر می کنم تحت تاثیر زور موجود، بعدمدتها نگاه سلبی موفق شدم ارزشهایی ایجابی بیافرینم؛ و بجای قدم های در نیمه راه سقط شده، یک «رفتن» کامل بجای بگذارم. «دیگری» در «چه بودن» و «چگونه بودن» ما خیلی نقش دارد؛ در متنی خنثی و فاقد اختیار آفرینشگری بهترین استعدادها در نطفه خفه خواهند شد؛ ممکن است لبریز از توان و قوه های جور واجور باشی ولی تا وقتی میدانی برای عرض اندام نیابی عملا هیچی. هیچ هیچ. هر قدم که بر می دارم ده مطالبه ی قدم از پسش جوانه می زند؛ مطالباتی که جدی اند و کاری ندارند تو در تعلیق بسری می بری یا جنونِ از خود بیخود شدگی. از تو اقدام می خواهند. نمیدانم تا کجا با این جریان همراه خواهم ماند ولی اعتراف میکنم در متن جدیتِ کار، اقدام و آفرینشگری هایی از این دست من همچنان شوخی ای بیش نیستم. شبگردی، دلانه نوشتن، موسیقی، شعر، سیب قرمز و این پاییز انار مسحور کننده وطنی  اضلاع جدی درونم را تشکیل می دهند و بس.

اعتراف میکنم از مرجع شدن بیزارم. جدیتش را بر نمی تابم !!

تجربه های جدی ام رمقی برای جدیت اجتماعی نگذاشته است!!