... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

آلرژی

آلرژی نسبت  به شرایط جوی طبیعی است و ساده تر میشود کنترلش کرد، امان از وقتی حساسیت به مطالعه، به نگاه کردن، حتی به چشم بستن و فکر کردن پیدا کنی. دیگر از آنتی هیستامین و لوراتادین و دگزا و ... کاری ساخته نیست، باید دست به دامن ماسک ها شد؛ ازون ماسک هایی که فقط در داروخانه های فرهنگ های شرقی میشود پیدایشان کرد؛ از جنس رهایی از دانستگی شاید!!

همی دانسته ام  زمانی این عطسه های ممتد کلافه کننده قطع می شود که ذهنم ساکت شود ولی چه جور میشه ذهن را خواباند بی آنکه نیاز باشد خودت بخوابی!؟

سیب سرخ

فکر کن چندین ساعت داخل سالن مطالعه بشینی؛  به مغزت فشار بیاری تا یک مقدمه یک صفحه ای بنویسی ولی هنوز با خودت به توافق نرسی چطوری شروع کنی و بقیه ماجرا ، اونوقت یکی در کمال بی توجهی و بی مبالاتی یه سیب دستش بگیره هی گاز بزنه هی گاز بزنه هی گاز بزنه ... واویلاااااااااااااا!!

اصلن مگه تمام بشوست. الان چند دقیقه است گوشامو محکم گرفتم ولی بازم ادامه داره...

یاد دروان ارشد افتادم و اون شبی که بعد ساعت خاموشی و شب بخیر یکی از بچه ها را هوس سیب گاز زنی، گرفته بود. اون شب نتوانستم جلو خودم رو بگیرم و خنده ام همه را بیدار کرد ولی واکنش امشبم متفاوت بود. گویی این محرک های بیرونی نیستند که همه کاره اند؛ این سوژه ی متلون قدرتر از اونی است که به نظر میاد!!

شیطونه داره تشویقم میکنه در یک مقابله به مثلی جانانه ترتیب  این سیب خوشگل قرمزی رو که تمام این مدت روبرویم نشسته داره رنجهای رساله نویسی ام را مشاهده می کنه، بدهم. بی خیال مقابله به مثل! سیب را باید تماشا کرد!!


شفته سماق

بی آنکه بخواهی خدای ناکرده ذره ای حریم دیگری را در هم شکنی، صرفا از منظر این فردیت فربه شده ارمغان جهان مدرن:

داشت تهوعم می گرفت از این همه موسیقی روان بهم زن و محتواهای چرند ، که نوایی خوش از اون ته مه های باغ فین روح سردرگم و کلافه ام را دمی مسیحایی بخشید؛ اعتراف می کنم معنای «دم مسیحایی » درست در آستانه قتلگاه سر سلسله تجدد زیزاسیون ایرانی ، جناب امیر کبیر خان فقید شیر فهمم شد. صدای سراج بود:

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فراموش کند مدعی بی وفاست

کاشان گردی با بربچه ها خوش گذشت ؛ مزه ی شفته سماق اش هم تا وقتی بوی چربی های مفید حیوانی به ذائقه ات اصابت نکرده بودن عالی بود بعد از آن را...

فکر کنم قبل خواب مجبورم جهت نجات روح گیج و یجم  از خراشه های رپ و راک و پاپ و تکنو  چند پرس موسیقی فاخر ایرانی گوش بدهم.

راستی چی شد ما معماری زیبای شرقی مان را سه طلاقه کردیم؟

نازهای اشراقیانه

و خدا در همین نزدیکی، درست کنارم ایستاده است!!

چشم سفید نباش!!

رفیق 36 ساعت مهمان من بود؛ 24 ساعتش را با هم صحبت کردیم ؛ آخرش حس کردیم دو ساعت است که با همیم.

--------

مدتیه زدم به فاز تماشای فیلم هایی با مضامین فمینیستی. دیشب فیلم thelma and luise ، محصول سال 1991 از ریدلی اسکات را تماشا کردم.  اعتراض علیه مختصاتی از جامعه مردسالار که مختصات خیلی از جوامع فعلی ما هم هستند، جان مایه اصلی این فیلم را تشکیل می دهد. از کودکی به ما آموختند زن خوبه بترسه نه که  چشم سفید باشه. هنوز هم که هنوز است این آموزه موکد خدا بیامرز مادر بزرگ عزیزم که گاه دلم برای زانو ی محبتش یک ذره می شود، در تار و پود وجنات و حرکاتم تنیده و سبب شده همه نترسی هایم را خرج میدانی بسازم که لا اقل می شود جنسیت را در آن عنصر اول ندانست. چند وقت قبل که بچه های گروه روی جنسیت برداری اخلاق زوم کرده بودند به استاد گفتم یعنی هیچ راهی که بشه زنان را در این مورد توانمند ساخت وجود ندارد؟ ... استاد در لفافه پاسخی داد که هنوز هم فکر می کنم هم پاسخش هم اقناع اولیه من در اون لحظه، هردو به نوعی برخاسته از تربیت شرقی مان بود تا نتیجه ای برآمده از استدلال بی برو برگشت.

فرهنگ ما اینو برای ما جا انداخته پوشش و مستوری زنانگی شرط بی برو برگشت برای جلوگیری از توحش مردانه است، اما این فیلم اعتراض زنانه برخاسته  از متن یک فرهنگ برهنه علیه توحش مردانه را نشان می دهد؛ پس می شود برهنه بود و در عین حال طالب حفظ حریم ها و محیطی امن برای زیست زنانه! ، ولی آیا این طلب امکان پذیر است؟ منظورم اینه شدنی است؟

ما که نرفتیم از نزدیک ببنیم خواست امثال سلما و لوئیز در اون آب و هوا  برگ و بر داده یانه ، فقط قصه و فیلم شان را شنیدیم که حکایت از تحقق این آرمان دارد.

قصدم از این بیان این نیست محملی برای برهنگی پیدا کنم، ابدا... دارم به این فکر می کنم اگر با تربیت و مدنیت و با پشتوانه قانون بشه به این نقطه رسید، آیا بازم ترس زنانه ضرورت خواهد داشت؟ آیا لازمه همچنان این فرهنگ ترس و ترسیدن را به دختر بچه های معصوممان تزریق کنیم و بنوعی کودکی تا میانسالی شان را دستخوش اضطراب بسازیم؟