... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

کرامات خوابگاهی

  • خوبی هفته خوابگاهها صرف نظر از بسته هایش که ای کاش از فرهنگی به اقتصادی تبدیل شوند در تلنگرهای ارزیابانه ای است که تو را از خودت می کشد بیرون و نگاهت را معطوف به بازتاب های بیرونی ات می سازد؛ بهتره خیلی مقدمه رو کش ندم و برم سر اصل مطلب، اصلش اینه که اتاق ما نمونه شناخته شد و جالبیتش اینه که بعد یک سال اقامت دراین چهاردیواری، احساس می کنم برای اولین بار می بینمش... خداییش نه مطلق، بلکه نسبتِ به سایر اتاق ها که همه شان روی گسل زلزله قرارگرفته اند می شود موضع ضد آنارشیسمی مان را حدس زد.
  • از کرامات خوابگاه ما این است که درست وقتی گرمای بیرون به اوچ خود می رسد ما داخل اتاقهامان فریز می شویم؛ گفتم شاید مشکل از من و هم اتاقی هاست با یک بهانه ای تقریبا همه اتاق های این محدوده  را سرک کشیدم همه جا زمستان سوزان بود، این جالب نیست!؟ و باز از کراماتش اینکه وقتی سرمای زمستانی بیداد می کند ما اینجا نیمه شب و نصف روز و وقت و بی وقت از شدت گرما پرپر می شویم... کلن نه گرمایش ما ارسطویی است نه سرمایشمان... اصلن ارسطو این تدبیر منزل و سیاست مدن اعتدال گرایش را فقط برای بحث کردن و وقت دانشجو را گرفتن نوشته .
  • رفتیم جشنواره دانشجویی آشپزی، جای همه خالی عوض همه سیر نگاه!! کردیم و گشنه برگشتیم. رقص لرها بخاطر دوز بالای شادی موسیقی اش دمِ در اجرا کنسل شد عوضش آقایی که تا آخر برنامه، مدام یادمان می رفت باور کنیم خانم است و صرفا چهره عوض کرده است، حسابی مستفیضمان کرد. اینقدر چرندیات تحویلمان داد و ما بر بلاحت خود خندیدیم که یادم رفت نتیجه بگیرم : والله ! قدرت تخریبی این طنزواره برای محافل فرهنگی هزاران برابر بیش از موسیقی بچه های لر است. مشکل ما این است که نمی خواهیم باور کنیم انسان نیاز به خنده هم دارد و بعد که این نیاز به ما و ما حولمان فشار می آورد دست به دامن دلقک های خودرویی می شویم که هرز گویی و هرز رفتاری را جایگزین طنز می سازند. ما به رشته های هنر نگاه سلبی داریم و برایش اصالت قائل نمی شویم بخاطر منفی هایش ولی در عمل بر آن منفی ها و منفی های ناشی از اهمال خودمان چشم می بندیم.

دیدها

این چند وقته کودکی مدام میان خوابهایم می چرخد، سرگردانی اش را کم و مبهم حس میکنم، یک وقتایی از روز به فکرش می افتم و به بودنش و چرا بودنش در کل و برای من بودنش بالخصوص می اندیشم.

هرچند تقلایم برای پیداکردن آن افق دور و خیلی دوری  که مدام از نگاه نرم و سنگینش چکه میکند به جایی نمیرسد اما شیرین است.... اصلا انگار خودش، همین خودش ، حتی بی سمت نگاهش حامل معنایی است دوست داشتنی ازاونها که دوست داری باشند و دچارت کنند.

--------------------------

پ.ن: این چند وقته همش وسوسه می شوم به چشم ها خیره شوم، نه چشم ها، چشمداشت ها، افق ها، در عوض مراجعه به تئوری های جورواجور، به نوعی درمیدان دیدِ دیدها قرارگرفتن!! . براستی اون ته تهای نگاه آدمها کجاست؟

تجربه با طعم ژله

 

  • معطوف بودن به ... ، خیلی مهمه، آنقدر که ممکنه یک روز تمام بی وقفه همه سالن ها و انتشاراتی های مطرح رو رصد کنی ولی چشمت به کتابی فلسفی نیافته یا موفق به خرید حتی یک کتاب فلسفی نشوی. این بار فقط فرصتم را صرف رفع سوء تغذیه  گروه مطالعات کردم تا شرمنده بانوان پژوهنده مان که با هیچِ بزرگ ظرفیت های پژوهشی جامعه زنان مهاجر کشور می سازند نباشم.

کمبود بودجه ایجاب می کرد تک تک کتابهای مربوطه رو قبل از خرید تورق کنم، نکته جالبی که در خلال این تورق بدست آوردم این بود که برعکس ترجمه ها، تقریبا صد درصد کتابهای فارسی موضوع محوربودند تا مساله محور، گویی پاهای تفکر و اندیشه و تولید علم مان هنوز بدجور می لنگد.

  • زهرا معتقده احساس خوش آیندی یا بد آیندی نسبت به ژله ، مثلا همین ژله هایی که امشب سرویراستار شق القمر کرده بود و تدارکشون دیده بود، نداره بلکه ژله را اساسا نمی فهمه!! راستش بعد اینکه کلی به این دریافت زهرا خندیدم متوجه شدم منم خیلی از تجربیات این روزهامو نمی فهم تا تصمیم بگیرم بدم بیاد یا خوشم.... حس گیجی پس از شنیدن یک جوک یا معما رو دارم که برای بقیه واضحه اما من هنوز نفهمیدمش تا اشتهای خنده یا گریه پیدا کنم، یک جورایی حس لکنت دارم، این جور موقع ها زبان واکنشت بند می یاد، می مونی ....
  • گوشه ای از صحن ، درست روبروی یکی از قشنگترین شب های عمر ماه، داشتیم با زهرا در مورد پایین بودن  دوز نگاه کارکردگرایانه  در سخنرانی های مذهبی حرف میزدیم و اینکه چرا نباید سخنرانان درکنار این همه حذر حذر گفتن و حوالت دادن انسان ظلوم و جهول به گرز و زقوم و درکات جهنم، چیزی در مورد آثار و لوازم مال مردم خوری و اهتکار و قانون شکنی و قس علی هذا بر زندگی دنیوی آدما بگن که پسرک با ته  لهجه ترکی اش میزگردمان را برهم زد؛ گفتم فرق فال حافظ و فال امام زمان چیه آقا پسر؟ گفت فال حافظ شعره و فال امام زمان معنی زندگی....عجبا!! اگه این « د مینینگ او لایف » اینقدر در دسترسه پس من دنبال چی می گردم؟ پس این فلاسفه چی چی میگن؟!
  •  بعد کلی استماع سلسله سند بالاخره فهمیدیم حضرت آیت الله (راستش اسمشان را یادم نمیاد) در فلان برهه تاریخی که عرصه برمردم به شدت تنگ میشه و برای چاره جویی نزد  ایشون میان، نماز حضرت زهرا یا اصلا ان راه ماورائی دیگر رو توصیه می فرمایند.

آقا ! من میگم این، یک جورایی همون سبب سوزی دستگاه حق است که جای انکار نداره قطعا، خب پس سبب سازیش کو؟

اینکه آن عالم بزرگوار در چه شرایطی این توصیه رو فرمودند خیلی مهمه، من فکر نمی کنم شیعه ی معتقد به نظام احسن و علیت و سلسله مراتب هستی و این قبیل باورها چنین سیستم تربیتی رو بپسنده. من که از این آموزه ها تدبیر توام با توکل رو می فهمم نه این نسخه های رجال الحقی ....

کشف کردم  برای حرم رفتن بیشتر از درس خواندن و مطالعه باید فسفر سوزاند.

مثال ما و مثال افلاطون


  • چند شب قبل، سرجلسه پرسش و پاسخ دانشجویان با مسولین دانشگاه، پیش خودم یک چشم غره اساسی به روح پاک مثال افلاطون رفتم و حقیقتا به ریش شکاکانی که هشتصد صفحه تاریخ فلسفه را از قیل و قالهای بی جاشون پر کردند، خندیدم....والله بعد عمری حقیقت گردی، حقایقی بارزتر از سروصدای مفرط محیط خوابگاه، کمبود فضای مطالعه مناسب، کم سوادی اساتید، بی عقلی مسول فروشگاه، نبود تفریحات سالم، کمبود کتاب، تبعیض جنسیتی واضح و روشن و البته معرفت مسولین که اینهمه نقد رو گوش میدن و دم بر نمی آرند... ندیدم.
  • پیشنهاد می دی بیا بریم پیاده روی اونوقت تمام طول راه، حل در گوشیت هستی، آییی خراب شود اون واتس آپ  و وی چت و وایبر و تانگو و اسکایپ و ... که همه ضمیرهای حاضرت را فدای یک تار موی غایبشون کردند...میدونی دوست من!! این وسایل ارتباط جمعی، که فقط کارشون وصل کردن نیست، که حالا زوم کردی روی یک آی دیِ .... (استغفرالله) ....

آره جانم، اینا ارتباط جمعی ان، ارتباط جمعی یعنی فرد به علاوه جمع، حالا تو هی سعی کن فرد رو منهای جمع و بعلاوه فرد دیگه که خودت باشی بسازی، خب جواب نمیده دیگه....بعدشم آدم مجازی ، رگ و ریشه و احساس و عاطفه اش و کلن نظام خواسته هاش با بچه طبیعی آدمیزاد؛ (مثل من و تو اون موقع که داریم با همدیگه ناهار می خوریم یا چایی می نوشیم،نه اون موقع که سوار واتس آپ شدیم)، فرق میکنه، اصلا این موجود کذایی هویتشو هنوز برای بشر کاملا رو نکرده...

عقل حکم میکنه به جای اس بازی شش ساعته با شاگرد اتوبوس اون ته تهای محله فلان یا مدیرشرکت اون بالا بالاهای شهر بهمان که چه بسا اصلا نسیمی از غیر کوی هرزگی به جانشان نخورده باشه، کمی به خودت، جوانیت که داره مثل باد می گذره نظری بندازی...

----------

پ.ن: این نوشته من زاویه ای است نه کلی.

پ.ن: و حاصل مشاهدات مکرر پیرامون.

پ.ن: و ضمیر خطاب نوشته به میشه گفت سبک نویسنده مربوط میشه لذا تلقی وعظ و  موعظه نشه.

پ.ن: خدایا شکرت بابت ده روز تنهایی و سکوتی که به من بخشیدی .... حالا کمکم کن در معیت این گلدان قشنگی که امروز از نگهبانی خوابگاه کش رفتم، به اندازه ده ماه کارکنم و الا کلاهم پس معرکه است خدا جان.

تپه پیمایی

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست...


غروب دعوت شدم کوهنوردی، تپه نوردی در اطراف خوابگاه. حتی مستوری ستاره ها هم مانع از این نبودند که در ناز طبیعت بهاری غرق شوی...

آییییییی که چقدر  هوای این جا متفاوت است با  حال سالن مطالعه.....

همچین که نفس آسمان به رویت می پاشد «اماته» و « احیاء» الهی را بالعیان شهود میکنی، نمیدانم از کدام سمت، اما نرم نرمک حضور خدای لطیفِ زیبا حس می شود؛

نمیدانم از چه سمت؟!

 از پس زمینه ی جان شکل یافته در کنج کتابخانه ها و مدرسه ها یا از دامن گرم یک مراقب مهربان یا از عماق اسطوره ها یا شاید هم از میانه حس خسته ی روزمرگی و لطف تازه انفاس آسمان.... 


بی خیال سمت و سوی حس زیبای لطیف ، فعلن نفس را زندگی کن جانم!! 


زینب و نسرین و زهرا!! 

گفته باشم در تپه پیمایی غروب فردا فاخلع نعلیکن من هرچی ابزار ارتباطاتی اعم از گوشی و تبلت  و نیز اندیشه حسابگر جدلی و عقلانی حقوقی و فقهی و فلسفی و ادبی .... جای بحث، کرسی های نظریه پردازی دانشگاه و انجمن های علمی، اینجا جای نفس کشیدن است، البته حافظ و سهراب و مولانا و شمس زهرا  قدمشان روی چشم.

راستی زهرا جان! نبینم زرین کوب و شفیعی کدکنی و شمیسا و بقیه ایل و تبار دانشکده ادبیات رو خبر کنی!! 

میزبانهای ما از هرگونه پسوند « شناسی» باید تجرید شده باشند.