... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

تفریق

گیسوی تو قصه ای پر از تعلیق است

جمعی است که حاصلش فقط تفریق است*

* جلیل صفربیگی

نفس های آخر امروز من

  • از صبح تا حالا خودمو حبس کردم تو اتاق در ترجمه یک صفحه- به جان خودم یک صفحه- ماندم، دیروز بد نبود مثل فرفره پیش میرفتم ولی امروز این دو پاراگراف خیلی گیرند.
  • پنج تا مقاله در باره نظریه صدق تارسکی خوندم هیچی دستم نیومد بس که نویسنده هاشون نفهمیده بودن!!
  • یک گوشه ذهنم صدای اون دختر خانم مرتب پخش میشه؛ داخل آسانسور بودیم که داشت به دوستش می گفت:«نمی دونم با امتحان ...گاو(با عرض پوزش) چیکارکنم؟» یعنی من قراره بعد این همه جون کندن و آوراگی و غربت و دود لپ تاپ خوردن بخاطر درس دادن ملقب به این لقب ه ای سه نقطه ای دانشجویانم بشم؟!
  • وسط این درگیریهای ذهنی جمله اون کارگردانه هم شده غوز بالاغوز؛ آخه سخن تامل برانگیزی گفته بود: فیلم های من پیام نیستند بیان هستند!! اتفاقا اینو من دیشب موقع تماشای فیلم سیلویا پلات همون شاعر معروف آمریککایی حس کردم؛ بی خیال پیام فیلم محو تماشای بیان حالات زنی شده بودم که خیانت همسرش رو داره تجربه می کنه.
  • دیگه نمیکشم؛ مینا اس داده یک ساعت بعد میرسه و تشنه است و آب سرد می خواد و ما هم هیچی آب در یخچال نداریم، کاش مینا یک خوراکی متمایزخانگی  با خودش آورده باشه ؛  در عین گشنگی مفرط سیرم از این غذاهایی که این چند روزه خوردم تا نمیرم. امروز داشتم عذابی بنام سیرکردن شکم رو تجربه می کردم.

زندگی کجاست؟

راستی لیلا! یک سوال: کی برای خودمون زندگی کنیم؟ زندگی مون شده کتاب، کتاب، کتاب

گفتم یک سفر بیا قم باهم حرف میزنیم زندگی رو پیدا می کنیم.

--------------

جالبه! این روزها به هر کدوم از بچه هایی که یک عمر درس خوندن،  مخصوصن دانشجویان رشته های سخت سخت مثل علوم پایه و  فلسفه و ... میرسم یه جورایی حس میکنه زندگی نکرده،حس می کنم این سیالیت ارزشها و ارزش یافتن امور ساده و دست یافتنی از هر راهی،  دیگه انگیزه طی راه های سخت رو از آدم ها گرفته. وقتی میشه فوق فوقش یک سال کلاس آرایشگری رفت و بعدش پول پارو کرد، وقتی یک آرایشگر برای زمانی معادل پنج دقیقه کارش حقوقی به اندازه تدریس یک ساعت ریاضی دانشگاهی می گیره و کیف زندگیشو میبره و همه دور و بریهاتم دنبال همین لذته هستن، سخته خودتو متقاعد کنی ریاضی بخونی و ریاضی درس بدی یا فلسفه مگر اینکه!!!

شاید این وضع معلول اینه که ما ارزشهای واقعی رو از دست مردم گرفتیم و یک مشت هله هوله ی بی ارزشو به جاشون نشاندیم و متقاعدشون کردیم به همان دل خوش باشن.

اون روز بچه های دکتری ریاضیو چنان فلسفه درمانی کردم که داشتن بال در میاوردند طفلی ها؛ خودمم نمیدونم چطور تونستم از احساس ملامت و خسرانی که دچارش بودند نجاتشون بدم؛ بعدش نشستم محتوای درمانمو تنظیم کنم سُر خوردم  درون همین رساله ی کذایی.

تریجات من

  • پس از فارغ التحصیلی گروه زیتون اینا و سرازیر شدن انبوه دانشجویان فیزیک و ریاضی و علوم قرآن به خوابگاه ، تب بحث سرپاهی ام پایین آمده بود تا امشب که دوتا فلسفه اخلاقی گیرم انداختن یا شایدم برعکس. آقا عجب بحث جانانه ای داشتیم ما؛ یکی از بچه ها خوراکش ژیژک و دریدا و لکان و ...است، اولش ازشدت ذوق زدگی انزوا رو کنار گذاشتم و فقط گوش دادم ، الهام انصافن خوب فهمیده، دلم میخواست مطمان شوم خالی نمیشود و همچنان پراست، از آنهاست که مثل حسنا سوراخ های تازه در هرچی و هرجا کشف می کنند و اصلن هم به روی خود نمی آورند این سوراخ ها سراز چه عرصه های مردافکنی درادبیات معرفت مورد نظر در میاورند.اعتراف می کنم این جسارت شیرین رو همیشه لذیذ یافتم و از خویشتن داری بی موردی که بارها دراین باره ها به خرج دادم کرارا شرمنده شدم.

داشتم می گفتم؛ بهرحال این ترس نهفته در هم کلامی با اندیشمندی مونث هم برای خودش قابل تامل است؛ نه که جنس بد بختمان در طول تاریخِ سیطره عقل مذکر در حاشیه به سر می برده مدام میترسی از ته کشیدن استاد زن، هم مباحثه زن، دوست زن یعنی همون جی اف، انگار که این متفکرین مرد چی هستن حالا.


  • دو شبانه روز است که بخاطر یک نوع ترجیح ظرفها رو نشستم ؛ خواب یا مطالعه. در تاریخ شلختگی ام شاید این کم نظیر بوده است. البته از آنجا که در خوابگاه محدودیت ظرف و مظروف هردو برقرار است ابعاد فاجعه خیلی هم  وسیع نیست.
  • یکی از نمایندگان مخالف اعطای شناسنامه به زنان دارای همسر غیر بومی استدلالش این بود که این کار به قداست ما لطمه می زند؛ آقا از وقتی اینو خوندم همش حس می کنم باید وضو بگیرم  تا بلکم این نقصم جبران بشه، البته اگر ریا نشه شغل بیست و چهار ساعته من تفکره که خب  قبول دارم اصن هیچ نسبتی با عبد و عبودیت و قدس و قداست نداره.

مرگ اندیشی

این مدت غرق مرگ اندیشی ام؛ داشتم از کابوس مرده ای که شسته بودمش و تجربه نزدیک به شهودِ عمقِ غربت و تنهایی آدمی، نجات پیدا می کردم که باز مرگ دردمند و غریبی دیگر دراین حوالی مرا به کام سوژه مرگ کشاند.

فرازهای اول دعای عرفه را که می خواندم بهت جبرِ بودن، وجودم را فرا گرفته بود،  اینجایی که الان ایستاده ام یعنی درست در بطن چالش های سیاسی اجتماعی منطقه ای که به آن تعلق دارم و ارمغان های انسانی اش و در عمق تکلیف های درسی ای که مرا سرگرم  تحلیل فلسفی سوژه انسانی در متن هستی کرده است، بهتر می توانم از قاب نگاه بشر خیلی چیزها را ببینم؛ از جمله بودن را و جبر بودن را ؛

خب بله که :

 ما نبودیم و تقاضامان نبود

ولی نمی توانم بفهمم که ناگفته هایم همینها باشد که در ازل شنیده شدن.

یکی به من بگوید کدام عاقلی پا به جایی می گذارد که متنش پیچیده شده به انواع بلاهاست و انتهایش سرنوشتی که مو را از ماست بیرون می کشند و چگونگی اش علامت سوالی است عجین با خوفی کلافه کننده.

یک چیزی می نویسم و تو می خوانی اما همه ی حقیقت ماجرا این نیست؛ این درد اصلن نوشتنی و خواندنی نیست و خودت را هم به سختی برای فهمش نیانداز که بیش از فهمیدنی بودن چشیدنی است.امان از آن وقتی که مزه اش برایت چشیدنی می شود، بخواهم توصیفش کنم فقط حرص خودم را درآورده ام و وقتم را تلف کرده ام.

این سوژه انسانی امسال بدجور پهنه عرفه ام را به جبهه گیری در برابر خدای صدرنشین همیشگی ام مبدل ساخته بود.

حسنا می گوید کشف کرده است خدا ما را آرام نمی خواهد اما وعده آرامش داده.

حرف خوبی است، تشنه ی چیزی می کند که خود دارد؛ یاد جمله ای افتادم که در فیس بوک در کنار عکس جسدهای سلاخی شده توسط داعش نوشته شده بود:

« عجب صبری خدا دارد!» تو بگو « عجب آرامشی خدا دارد».