... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

نرم و آرام

 ترتمیز مرتب و محجب بود، صورتش را نمی دیدم اما از دستهایش میشد حدس زد سفید مفید و ترگل ورگل است عین مادر بزرگ مرحوم و دوست داشتنی ام.

از وجودش  لطافت و انسِ حضور می بارید. غرق کتاب دعایش بود و اصلن مرا که  چند قدم اون ورتر پشت سرش به یکی از ستون های حرم تکیه داده، غرقش شده بودم ندید. دلم نمیخواست از او چشم بردارم. یک بار به سرم زد بروم سر روی زانویش بگذارم و ریز ریزِ کلماتش را بشنوم اما نتوانستم از جایم تکان بخورم.  انگار نفس آن وجود  مرا از همه چیز جدا کرده و به حضوری آن چنان نرم و آرام و آمیخته از سکوت از آن نوع که دوستش می دارم رسانده بود؛ حس سبکی و آرامش فوق العاده ای داشتم...فوق العاده!!!

----------

پ.ن: گاهی عمیقن عمیقن عمیقن دلم برای مادر بزرگ تنگ میشود آنقدر تنگ می شود که از سهمگینی حس جدایی، هیبت مرگ را بالعیان حس می کنم، نه تنها هیبت مرگ که سوز درد بقیه نوه های دلتنگش را هم می فهمم.خدایش بیامرزد.

عرفت الله بفسخ العظائم

  • جماعتی که همشان را بر ترویج فکر و فرهنگی خاص متمرکز می سازند، از نظر من ستودنی اند تا وقتی که ارتباطشان را با حوزه های مختلف اندیشه ورزی حفظ نموده و نسبت به درک شرایط و مقتضیات تاریخی - اجتماعی خود حساس باشند.اینکه این حلقه ارتباط چطور و چگونه حفظ می گردد را من نمیدانم. اما درجامعه خودم بشدت احساس می کنم این حلقه وصل از هم گسیخته است.

چند روز قبل دعوت به شرکت در میتینگ بربچه های طلبه مقیم قم شدم. بحث به فمینیسم کشیده شد. نکته جالب این نشست گارد گیری و حساسیت شدید دانش آموختگان رشته مطالعات زنان نسبت به فعالیت های فمینیسم در افغانستان بود. حساسیت نسبت به هر تفکر وارداتی شرط هضم و عقل است اما گاردگیری دربست ، آفت است به گمانم.در این جلسه پرسشی را مطرح کردم که خوف آن داشتم  به مثابه «پرسش»تلقی نگردد؛ و همینطور هم شد. در حالی که بنده با توسل به کیس ها و تجربه های مختلف زنده سعی داشتم، پرسش را بپرورانم، بقیه مشغول نتیجه گیری معهود همیشه بودند؛ « طرفداری فمینیسم»!! کاریش نمی شود کرد، ساختار ذهنی امروزیها اینست گویا.

سوالم این بود:در مواجهه با جریان فمینیستی بوجود آمده در کشور، بهترین نسبتی که میتوان برقرار کرد چیست؛ تقابل و سلب یا مواجهه ایجابی و در نظر گرفتن آن به مثابه یک فرصت قابل تامل؟!

من برخلاف دوستان آن جمع که پاسخ آماده داشتند و حتی پاسخ مرا هم پیش بینی می کردند، پاسخی به این پرسش ندارم. برای پاسخ نیاز به تامل و مشاهده میدانی و .. است.

اما نکته جالب نشست: احساس می کنم نحوه پیگیری مباحث زنان در جمع زنان متدین اشکال دارد؛ زنان محقق در این عرصه مطالعاتی و پژوهشی همان امری را کنار می گذارند که اتفاقا انتظار می رود، به عنوان یک زن محقق به آن وفادار باشند؛ یعنی حوزه دید زنانه!!

زیاد با خانمهایی برخورد کردم که تعدد زوجات و تکثر جوجه جات !! را بر نمی تابند و به شدت به آن حساسیت نشان میدهندو از عملی نبودن آن داد سخن می رانند اما وقتی پای نظریه پردازی و دفاع از یک نظریه در این باب به میان می ِآید، مدافع این سنت جنجالی می گردند و ...

مشکل دیگراین قبیل مطالعات اینست که اغلب محققین خانم، خود، تحت تاثیر سلطه آموزه های همان فرهنگ مردسالاری قرار دارند که بدلیل مغشوش بودن و درهم آمیختگی مرزهایش با فرهنگ دینی، به عنوان امری فرانقد تلقی می گردد. ادعاهای یک خانم فارغ التحصیل رشته مطالعات زنان را بنگریم:

«در کابل مهدکودک زدند که بچه ی تان را می توانید صبح تا شب به آنجا بسپارید. این باعث شده زنان فراغت پیدا کنند دنبال تیپ و ژست بروند و روانه ی کوچه و بازار شوند»، « فمینیسم باعث شده زنان از حقوقشان مطلع شوند و آستانه ی تحملشان در خانواده پایین بیاید و طلاق زیاد شود» و گزاره هایی از این قبیل.

گفتم شما در همین قم دربدر دنبال مهد کودک برای بچه هاتان نمی گردید؟ گفتند خب ما کار مفید انجام می دهیم ؛ تحصیل می کنیم  ولی آنها بلد نیستند که چطور از وقتشان استفاده کنند و فمینیسم به آنها آموزش نمی دهد که از این وقت فراغت برای چه استفاده کنند، فمینیسم میخواهد زنان را بی بند و بار بسازد. آییییی که چقدر این پیشفرض لایتچسپک است برای من.

آقا فمینیسم کاری کرده در کشوری که زن آدم به حساب نمی آمده، به لطف برق دلارها و یوروهای جهان کفر، بستر حضور اجتماعی مثبت زنان هموار گردد؛ هراتی هایی که به حکم قانون نانوشته شان فوق فوقش شش کلاس درس را  برای دختر طفل معصومشان کافی و مجاز می دانستند حالا بیا ببین چه افق هایی پیدا کردند. آقایونی که اگه دست اونا بود و هنوزهم اگه به خواست اونا باشه بهترین زن را توسری خورترین زن میدانند، گویی آدمیت ردایی انحصاری قامت آنهاست، حالا یاد گرفتند حضور زن را تحمل کنند. من و ما و تویی که دغدغه انسانی در مساله زنان داریم، الحق و الانصاف اگر بی پیشفرض و تعصب به قضیه نگاه کنیم اعتراف خواهیم کرد که چقدر اوضاع فرق کرده است. این واقعیت ها را نباید در قضاوت و موضع گیری هامان نادیده بگیریم. زرنگ باشیم می توان از حتی چالشهای فمینیسم فرصت ساخت.

  • اگر از منظر عقلانیت ابزاری به امر معاش بنگریم، شواهد، تاملات و تدقیقات من به من می گوید:

 تنها مجتهد زن شایستگی افتاء در امور زنان را دارد. تنها مجتهد زن می تواند درک کند از این کتابخانه به اون کتابخانه رفتن و کتاب بردوش کشیدن و شش هفت نسخه پرینت رساله رو به این استاد و اون استاد تحویل دادن و چرخه ی مهلک کار اداری را طی کردن  اونم با چادر یعنی چی!؟ امروز چشمم به خانوم چادری افتاد که سر ظهر چمدان در دست ،  کیف لپ تاپ بردوش و گوشی در دست، با چه زحمتی مسیر خوابگاه را دنبال می کرد. بپذیریم چادر نه مساوی با حجاب شرعی است نه بی چادر بدحجاب است.

--------------

پ.ن: من چادر را دوست دارم/ من چادری ام / من تاجایی که امکانش باشد چادر می پوشم ولی تعصب برچادر قصه اش جداست.

پ.ن: چی میخواستم بنویسم چی نوشتم!



تجربه های زندگی

  • اعتراف می کنم معنی کفش  را تازه کشف کردم. وقتی نخ روی کفشم، در رفت و آمدهای اداری این مدت باز شد؛ هر نوبت که چادرم کشیده میشد، پرسشی کم رمق چشمک می زد که چرا راه رفتن اینقد مشقت بار شده، دو روز متوالی این سوال در ذهنم آمد و شد داشت بی آنکه نگاهم را به سمت پاهایم کج کنم و از ماجرا سر درآورم.باید بگویم تقصیر عوالم هور قلیایی است؛ اصلن این همه سوژه تلمبار شده در این عوالم، کارشان همین است که نگاهت را از زمین واقعیت بدزدند... روز سوم منتظر ماشین بودم که چشمم به پیرمرد کفش دوز افتاد، در یک لحظه مکاشفه ای دست داد که طعمش را چند دقیقه بعد درادامه ماجرا چشیدم. پیرمرد کفش دوز می گفت دخترم چیکار کردی که نخ به این استحکام بازشده؟ گفتم پدرجان تازه این یک چشمه از زورآزمایی بروکراسی ادرای است... الهی که خدا گذرهیچ بنی بشری را به محدوده این موجود خطرناک نیاندازد... میتونم بگم کشف راز کفش،کشف حضور تنانگی و متعلقات آن برایم بود.
  • به فروشنده می گویم به یک هندز فری نیاز دارم که ضمن استحکام  و ماندگاری، قابلیت استفاده به سبک خاص منو داشته باشه. ده نوع هندز فری از ده تومن تا سیصد تومن نشونم داد و به هر کدوم که می رسید چنان تعریف و تمجید می کرد که گویی بهتر از این نشاید. گفتم جناب، من سررشته ای از این کار ندارم ، مجبورم به شما اعتماد کنم، خواهشا مشاوره درست بدهید...

عقلانیت و اخلاق دو غایب همیشگی بازاری است که من و امثال من با آن سرو کار داریم. عقلانیت و اخلاق ایجاب می کند فروشنده از مختصات جنس و کالایی که می فروشد آگاهی داشته باشد تا معامله طرفین برسر امری شناخته شده صورت گیرد و هر خریداری با هر سواد و درکی که از راه می رسد بتواند به فروشنده اعتماد نماید. برای برخی خریدها ناچاری یا متخصصی را با خود همراه داشته باشی یا یک ساعت دفترچه کالا را مطالعه کنی تا از قابلیت ها و کارایی آن سردر اوری یا چیزی بخری که بزودی برایت روشن خواهد شد با نیازت سنخیتی ندارد. استاد دیوانی راست می گفت: فلسفه باید در قدم به قدم زندگی نقش ایفا کند.

چند لحظه قبل در میز کناری ام گله ای از مگسها توجهم را به خود جلب کردند؛ بلند شدم سرگوشی آب دهم؛ در کنار کتاب نسبیت عام و خاص کیهان شناختی ولفگانگ ریندلر، سیبی گاز زده و لیوان چایی نیمه پر و  مگس آلود را دیدم. این یعنی ضعف عقلانیت؛ مطمانم همین دانشجوی فیزیک خوان،  فردا و پس فردا و روز بعد  پس فردا از دست همین مگس ها کلافه ها خواهد شد و دادش بلند خواهد شد که  آی داد، وای داد، چرا مسولین رسیدگی نمی کنند و نظافت چنین است و چنان.

  • به لطف بازم بروکراسی اداری، از بدو ورودم به خاک ایران، این سومین باری است که حساب بانکی ام مسدود میشود و درست در موقعیت های سوق الجیشی منو بی پول می گذارد. انگار معنای پول را هم تازه کشف کردم. 
  • احساس می کنم این تجربه های کوچک و معمول زندگی، خیلی حرفها برایت دارند؛ تجربه تعمیر کفش، تجربه مسدود شدن حساب بانکی ،تجربه تهیه مایحتاج زندگی و ... حداقل می توانم بگویم بدون اینها اندیشه ورزی در باب زندگی یه قطعه اش مفقوده.




نگاه نو

امروز همه چی را رها کردم و زدم بیرون. ذهنم تا پاسی از راه همچنان درگیر بود  اما آزادش ساختم. عوضش احساسم را بیدار کردم. امروز خورشید را دیدم، آسمان را دیدم، کاشی های حرم را دیدم، اشکهای حلقه زده دور چشم اون دخترک را دیدم که دست مادرش را گرفته بود و دنبال جایی برای نشاندنش می گشت، زمزمه بانوان پاکستانی را شنیدم، پیرمرد قد خمیده ای را دیدم که داشت گونی سنگینی را به زحمت بردوش می گذاشت و من نتوانستم نگاهم را ادامه دهم، امروز حرکت آدمها را دیدم، پیری را دیدم، جوانی را دیدم، خلوت را دیدم و شلوغی را، درد را دیدم، شادی را دیدم، گرسنگی را دیدم، سیری را حس کردم، امروز فقط نگاه کردم...نگاه!!!

یک قسمتی از راه مجبور شدم بایستم تا راه برای عابرین باز شود، همان لحظه آقایی روحانی درست مقابلم قرار گرفت، متوجه شدم حالتی به خود گرفته که آدم ها مقابل آتش به خود می گیرند؛ صورتش را برگردانده و دستش را میان نگاهش و من حایل ساخته. اولش متوجه نشدم، کمی بعدتر متوجه رفتارش شدم. باید بگویم مدتها بود این حرکتها را نمی فهمیدم اما امروز این حرکت برایم معنی داشت. از نفس باید ترسید؛ نفس را باید تربیت کرد و الا کلام خدا را هم آلوده می سازد، دین خدا را هم، نام خدا را هم.

امروز فقط نگاه کردم، به آدمها نگاه کردم، زن، مرد، پیر، جوان، کودک و بزرگ تا انسان را بیابم. انگار مقطع تاریخی من، همه چیزرا تحریف شده به من تحویل داده است. نگاه صفریا صدی به همه چیز از جمله انسان، جفایی بوده در حق من و امثال من. این همه انسان خاکستری را باید دید، باید یاد بگیری  ببینی تا با برملاشدن نقطه های خاکستری آدمها اینقدر در هم نریزی و وحشت نکنی و عزم بودن را از دست ندهی.