... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

در فقدان رفیق

امشب انگیزه پیدا کزدم  اینجا چیزی بنویسم. شاید چون این روزها چندین دوست درخواست نوشتنم را داشتند. ازشما چه پنهون خودم هم خیلی نیاز به نوشتن دارم. اصلا نوشتن به من حس بودن میدهد. 

امشب خبری سنگین شنیده ام. هنگم، خیلی هم هنگم. باخبر شدم رفیق شفیقم پرکشیده. البته رفیق نه،چیژی بالاتر؛ مادر معنوی و استاد زندگی ام.  از او خیلی چیزها آموختم . اخلاق در میدان عمل، درک آدمها، نظم و  خیلی چیزهای دیگر. با او اختلاف عقیده پیدا کرده بودم ولی ایستادگی پای باور یا بهتر است بگویم استقامت و پافشاری بر بر درکش، برایم جالب توجه و درخور درنگ بود. تا او را ندیده بودم زن را موجودی در حاشیه کنش سیاسی و اجتماعی جایگاه میدادم که هرچقدر هم  به درون حوزه عمومی بغلطد ذاتش ناز است و ظرافت ‌ و  اتکای مطلق به مرد. اما با او بارها غرش عرض اندام وجود و جنم زنانه در میدان های سیاسی و اجتماعی را دیدم و باورم شد میشود جنسیت را جور دیگر تعریف کرد. در جلسات سیاسی وقتی با مخالفت شدید جماعت روبرو میشد و خم به ابرو نمی آورد من به جای او میترسیذم و به کنج سکوت میخزیدم. تا آن زمان سقف توان زنانه برایم ایستادگی بر مواضع علمی در جمع های فرهیخته مبادی آداب بود و غیر این را شایسته ی حضور قامت زنانه نمی دانستم اما او نشان داد حق را باید از دست ناحقان گرفت هرجا که باشی و از هر جنسی. 

عین همین کنشگری جدی را در حوزه ایمان هم داشت. او ایمان آورده بود به خیلی چیزها و پای ایمانش ایستاده بود. ایمان به حسن کمک به نیازمندان و دستگیری از درره ماندگان و دست میگرفت حقیقتا‌.ایمان به حجاب و عدم تبرج و عمیقا به این ایمان ملتزم بود. ایمان به حقانیت چه و چه و چه و از وجودش در این راه مایه گذاشت.

کنشگری اش همیشه مرا در خودم فرو میبرد و بازاندیشی در خودیت خودم.

«تو مالک و سازنده ی سرنوشت خودت هستی» مهمترین درس عملی او  برایم بود. وجود او نماد کنشگری زنانه در متن یک قرائت کاملا سنتی بود الحق. 

بارها برایش همین نوشته های آخردلشدم را خواندم و او  بی هیچ ملاحظه ای برمن  و مواضعم تاخت. بارها به او گفتم خودت را دوست دارم ، فرصت غنیمت شمار خودت را در این نشست ها به من ببخش نه مواضع سفت و سختت را ولی سفتی بخشی جدایی ناپذیر از او شده بود. بخشی گزنده که با جان و دل تحملش میکردم بخاطر همه محاسنی که از او میتراوید‌.دلم برایش تنگ است، خیلی تنگ. از خودم  شاکی ام که چرا در این اواخر مرهمی بر دردهای طاقت فرسایش نبودم.رفتنش هم مرا به تامل در خویشتنم واداشته؛ آیا آن طور که باید حق دوستی و استادی و مادری اش را ادا کرده ام؟! 

چقدر سوز افسوس فرصتهای از دست داده جانکاه است.  

چقد دنیا بدون او خالی بنظر میرسد.

نظرات 2 + ارسال نظر
بنیادی دوشنبه 9 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 12:21

خدا رحمتشون کند

فک کنم شماهم ایشونو بشناسید. خانم ابراهیمی.

انسی سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 04:51

عالی بود. مثل همیشه. خلق شده ای برای نوشتن. شیفته نوشته هایتم دوست عزیز

زنده باشید رفیق.
دلگرم شدم برای نوشتن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد