... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

آدم کبریت ها !!

 یه جایی خوندم: « فرزند آدم ظرف یکسال سخن گفتن رو یاد می گیره اما یک عمر طول میکشه تا شنیدن رو بیاموزه  » 

 

عجب جمله حکیمانه ای ! 

 

بگذریم ... روانشناسا درباب ریخت شناسی آدمها و مدلهای شخصیتی شون حرف٬ زیاد زدند. 

باید بگم منم یه جورایی واسه خودم یه نظریه دارم ...تعاملات اجتماعی ای که تازه داشتم منو به این نتیجه رسوندند که برخی آدمها کبریت اند ... این تیپ خاص با کوچکترین تماسی که با بقیه برقرار می کنند شعله ورمیشن٬ چنان آتیش می گیرن٬ زبان که بماند صورت و روح طرف رو به آتیش میکشن٬ مخصوصا اگه اون طرف٬ یه بی طرف لطیف باشه٬  واویلا ٬ واویلا میشه ... 

امروز با یکی ازهمین جرقه ها برخورد کردم چنان منو سوزاند که مرگ مغزی روح گرفتم ...  

ازاون موقع تاحالا به چگونگی شکل گیری این آدم - کبریتها و چگونگی برخورد باهاشون فکر میکنم . 

آدم- کبریت ها درخرج کردن عاطفه خیلی بیش از حد صرفه جویی میکنند . 

آدم - کبریت ها روحشون رو حفرنکردند تاچاه حوصله٬ دریافتهای ثقیلشون رو درخودش جا بده و سیل براه نیاندازه .

وردی نگاه آدم کبریت ها٬ یه سیستم تبدیل کننده مخاطب به یه ماشین بی روح نصب شده ٬‌سریع روحت رو ذبح میکنند .  

آدم - کبریت ها فرصت شنیدن رو اغلب ازخودشون میگیرن ..حقم دارند اوناگنجایش جذب ندارند .. با تاسف برای دفع پرورش یافتند . 

آدم - کبریت ها خلاقیت ٬‌دلسوزی٬‌امید٬ نشاط رو درمخاطبشون می کشند . 

آدم -کبریت ها بذرتنفر در طرف می پاشند . 

آدم - کبریت ها هیچگاه لذت شادکردن یه انسان رو نمی چشند . 

آدم - کبریت ها با معنی دوست داشتن بیگانه اند .  

آدم - کبریت ها مدام دورخودشون تارمی پیچند ٬ تارفاصله   

آدم - کبریت ها فقط شنیده میشن ٬‌هیچگاه نمی تونند بشنوند .

آدم - کبریت ها اصلا دوست داشتنی نیستند .  تموم

تازه فهمیدم ...

وقتی انسانها دیده میشن که دیده نشن  !!

 

حرف من اینه : وقتی همه حجم نگاهت رو خودت پرکرده٬‌کی میتونی انسان بغل دستی تو ببینی جان من  !؟

 

خطی برای دلم بنویس رفیق ...

.... برای دوستم

بنویس رفیق که دلم برا حرفات تنگ شده !

از هنجاربگو .. نسیم عصرگاهی ..ستاره مغربی ..کوه ..و گپ گاه رویایی مون

ازبهشت بگو و بهشت پیمایی و یک پرس, ده پرس , ده ها پرس,  سراج وشجر

بیا ای دل ازاینجا پربگیریم 

ره کاشانه دیگر بگیریم .....

بنویس دوست گلم !

ازنقطه های مشترک ...زارویه های بازو بسته .. چهارراه های خداحافظی ...

خداااااا!  

 اینجاکجاست ؟ آخردنیای من و دوست ..

بگو تا بن بست هامون رو جمع زنیم شاید منهای اضطراب شویم ...

بنویس ازبهانه های دل, نق نق کردنهای سر .. ازاغما درآبشارته دنیا.. ازعمودها و افق های دشت سکوت ...ازراهی که هیچگاه ندیده و همیشه قربانی مقصد کردیمش با اینکه استاد بارها میگفت مقصد همین حالاست ..حال را دریابید  .

 ازسیب ... سیب سرخ, همون که عطرش را بجای حس سردرگم بچه های پایان نامه نویس به اشتهای آبدارچی فروخت ...

بنویس دوست من, بنویس از احضارارواح .. 

 هایدگر, صدرا,سبزواری و نیچه رابساط کردن روی میز و زمان را میخکوب کردن. بگو ازوبگردیهامون ...از مسابقه سوژه پروری و سازنوشتن

آی ..آی ...آی که  چقدردلم برا غروب کوه, شمع, مثنوی و سیبهای معطرت تنگ شده ...

مست نه ای مست نه ای رو که ازاین دست نه ای ....

یاد روزی که  برقافیه های حافظی شوریدیم و عوض صبر, سر به صحرا فکندیم و خلقی را نگران حیثیت پارسی گویان شیرین سخن و  معنی داری زبان ....

بنویس رفیق ازشبها و بهانه کل کل کردن بادوست ...راستی هنوزهم با من موافقی ! پس بیا بازهم بخوانیم :  

شبانگاهان درآندم که پیچد دست مجهولی خفن درپای ذهن بی قرارم,  تورامن چشم درراهم ....

بنویس ازمحله های دلانه ی ملکی تبریزی, واگن 3, شب 23, جمعه ی بهشت , دیارحوریان بی حیا ودلی که جاگذاشتیمش درهوای سیمرغ بی پروبال .

راستی آن انارستان علمی پژوهشی که یادت نرفته ! یادش بخیر صدگانه های یاقوتش چه صفایی داد به روح خشکیده درحصاردغدغه های پرتستانی مون !

آن اذان مغرب به افق دشت , شب, سکوت, شمع و عاشقانه های یک حنجره بی دل چه صفایی داشت آنگاه که باتو فضا را درتاریکی ازپنجره صدا می زدیم ...فریاد هامون که درپرهای سیمرغ می آمیخت دوبال می شدیم درآسمان هپروت, بچگی هامونو احضارمیکردیم وبه آستا نه اش دخیل می بستیم تامگردقایقی فارغ بشیم .

دلم گرفته رفیق , خطی برای دلم بنویس که بهانه سیاه مشق های تو کرده است !

بیا بباریم تا صاف شویم ! 

روح

روحم رو اجاره دادم حالا موندم با چی زندگی کنم !!