... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

... آخر دل شدم

جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب

اناالطرید الذی آویته  

------------------------

چقدرخوبه که تو هستی و من هنوز هوای تو رو دارم.

قطره قدر !

  •  سخته بار باوری رو بدوش بکشی که نه تنها هیچ زحمتی به خودش نمیده کمی دلیل واسه خودش دست و پاکنه٬مدام دلایلی که به زور براش جمع کردی روهم تارو مار می کنه٬‌تحمل آدمم حدی داره٬‌همه گفتن٬‌من هم گفتم٬‌شنید٬ شنید و درخودش فرورفت٬ انگارمی خواست چیزی بگه اما ازنیمه راه برگشت٬‌درازکشید دستشو به رسم همیشه های کلافگی٬‌روصورتش گذاشت و همه غمهای عالمو درمن ریخت٬ خواستم بگم به پیر به پیغمیر رسمش همینه٬ من فقط ازیک تصویرعبورکردم به تصویردیگه٬ اصلا .. اصلا معلوم نیست تاکی اینجا بمونم٬ جون لیلا به دل نگیر اما نشد یعنی نمیشد ... بیرون زدم تادرازدحام ستاره ها گم کنم این سنگینی تلخ رو٬‌گفتم لیلا اینهارو که می نوشی قطرات قدرتوست که می چکند درکام هستی ات پس غرنزن٬‌ خودت خواستی پس مرد راه باش .
  • کلاسم تازه تموم شده ولی افطار مهمان موسسه ام٬ گفتم این دوساعتو تا ثانیه ربنا همینجابمونم٬ گشتم گشتم یه کنج دنج پیداکردم پرازنسیم عصرگاهی که تنه زده به انجمن سوسن و شب بو و رز٬‌داشتم نرم نرمک با شراب طهورتنهایی افطار می کردم  که بوروکراسی اداری با زبانی وراج ازراه رسید٬‌ به خودم دلداری دادم تو که ازصبح این حضورممل رو تحمل کردی حالا هم تحمل کن ... خودت خواستی پس مرد راه باش.
  • پشت سر جناب انجام وظیفه خواستم کلاف ذهنمو دریابم نشد که نشد فکرکنم ویروس واصله کارخودشو کرده٬ازخیرخلوت گذشتمو سری به نت زدم ... مثل اینکه خیلی هم بد نشد٬ جواب سلام حضرت دوست رسیده بود و پشت سرشم تذکاری ارزشمند و البته سنگین٬ خواستم بگم سخته٬ ازمن برنمیاد تحمل زمختی این راه  که پاسخ داد چاره ای نیست شاگرد خودت خواستی مرد راه باش. 

فکرکنم دارم نرم نرمک می فهمم سرظلوما جهولا بودنم را باورکن !

باز باران!

فصلهای اشک٬‌دلهاجاری می شوند. 

اشک برواقعه٬ طبیعی است٬‌اشک بر اشک اما چرا ؟! 

حس می کنم بزرگترین جفای ما در حق بزرگان دین٬‌ فروکاستن شخصیت جامع الاطرافشان٬ درحدمظلومانی است که گویی تنها رسالتشان٬‌بارانی کردن دلهای ارادتمندان است وبس !!

ازیک نظرش جمله وجودم همه جان کرد

دیشب خدارو درخواب دیدم٬ سرمو روزانوش گذاشتم و سیرگریه کردم٬ بهش گفتم توکجایی آخه؟ والله آدم گم میکنه صدای قشنگتو ‌میون این همه امواج متراکم و یله٬ بالله آدم گم می کنه رنگ و بوتو وسط این همه نگاه که نفس می کشن و عطرشون مشام بنده هاتو تسخیرکرده!!  

خنده ای کرد٬‌دستی به سرم کشید٬‌اشکامو پاک کرد و گفت: خب تقصیرخودته که بازیگوشی و فراموشکار٬ مگه بارها بهت نگفتم رنگ من بی رنگی است٬‌سمت من بی سمتی است. مقابلش نشستم٬‌زل زدم به چشماش و گفتم: چرا گفتی٬ خوب یادمه٬ اماچشمام رنگ طلبن٬‌معتاد سمت و سویند٬ غیرازاین کاری بلد نیستن٬ یعنی ازشون برنمیاد٬ اینبارآهی کشید٬ دهانشو نزدیک گوشم آورد و به آرومی گفت: خب چشماتو هرازچندگاهی ببند٬ با جانت ببین٬ صدام برای اون آشناست٬ کافیه اونو دنبال کنه حتما بهم می رسه..... ومن بی آنکه چیزی بگم دوباره سرمو رو زانوش گذاشتم و ....

خدایا !!

قدیما هروقت یکی می نالید: «زدست دیده ودل هردو فریاد/که هرچه دیده بیند دل کند یاد»، همش ذهنم طرف خوشیهایی می رفت که دلو اسیرخودشون می کنن، دیگه نمی دونستم چشم و کلن قوه ادراک، تیغ دو لبه است و به همون نسبت که میتونه نوش آور باشه، نیش آفرین هم هست، آی ... امان از بودن!!، هرچقدر بیشتر می بینی، بیشتر می خونی، بیشترمی شنوی، غمهات چاق ترمی شن و زخمهات فراختر و عمیق تر، انگاردانائی باهمه لذتی که بهمراه داره روی دیگرسکه رنجه، چی میشه کرد، ازقدیم گفتند : «هرکه بامش بیش برفش بیشتر».

خدایا !! چشمهامو می بندم حس خفگی بهم دست میده، بازمی کنم می سوزم، تو بگو چیکارکنم ؟

-------------------------------------------- 

دو روزه یه شاگرد کوچولوی ناز و بغایت مودب٬‌ با بند و بساط ریاضی اش٬ دم دراتاقم سبزمیشه٬‌بعد کلی احساس ابرازات٬ بایاد خانم معلم کلاس دومم چندکلامی ریاضی درس میدم٬‌به خودم امیدوارشدم آخه اولش که اومد میتونست عدد ۱۲۴۰۰۰ (!)‌رو بخونه ولی الان بعد دوروز فک زدن من٬ دیگه نمی تونه... با بابا قرارگذاشتم فیزیکو رها کنه کمی روش تدریس ریاضی بهم درس بده که آبروم جلو این شاگردبانو٬ نره.